قصه ای آموزنده و کودکانه از دوستی با یکدیگر

قصه شب”رفیق و همدم هم“: یکی بود یکی نبود. توی یک ده قشنگ خانه ای بود کوچک و نقلی توی این خانه خانم بزرگ زندگی می کرد. توی این دنیای بزرگ او چیز زیادی نداشت. فقط همین خانه بود و یک مرغ تپل مپل. خانم بزرگ اسم مرغش را گذاشته بود: قدقدخاله.

خانم بزرگ هرجا می رفت، به هر کسی که می رسید، می گفت: «قدقدخاله همدم من است. رفیق روزهای بی کسی من است.»
قدقدخاله هر روز صبح دوتا تخم درشت و دوزرده می گذاشت. خانم بزرگ با یکی از تخم ها غذایی برای شام و ناهار درست می کرد. یکی از آنها را کنار می گذاشت تا آن را بفروشد.

چند روزی بود که تخم های قدقدخاله از دست خانم بزرگ می افتاد و میشکست. اولین بار که این طور شد، خانم بزرگ گفت: سنگ جلو پایم را ندیدم. روز دوم گفت: حواسم نبود. روز سوم گفت: زمین لیز بود. روز چهارم گفت: دستم لرزید. همین طور هر روز یک چیزی می گفت.

دوستی با دوستان
دوست داشتن یکدیگر

یک روز قدقدخاله تخم درشت و خوبی برای خانم بزرگ گذاشت. وقتی خانم بزرگ در لانه را باز کرد، قدقد خاله گفت: «خانم بزرگ! این بار خیلی مواظب باش. این تخم مرغ را بردار و یک نیمروی خوشمزه درست کن.»

خانم بزرگ دستی به کمرش زد و گفت: «قدقد خاله جان دعا می کنم همیشه زنده باشی.» بعد آهسته گفت: «اگر تو نبودی، من پیرزن چه می کردم؟ با کی حرف میزدم؟ چطور شکمم را سیر می کردم؟»

قدقدخاله، قدقدی کرد و گفت: «این حرف ها چیه خانم بزرگ! توی دوستی که این حرف ها نیست. برو که تخم مرغ ها نوش جانت باشد.»
ان تخم مرغ ها را برداشت. از پله ها بالا رفت تا برای ظهر غذا درست کند. هنوز بالا نرفته بود، که تخم مرغ ها افتادند و شکستند. خانم بزرگ غمگین شد و روی همان پله نشست.

قد قد خاله جلو دوید و گفت: «خانم بزرگ باز هم آنها را شکستی.»خانم بزرگ گفت: «چه کار کنم؟ از دستم افتاد.» قدقدخاله با ناراحتی گفت: «حیف از این همه تخم مرغ های دو زرده!»

خانم بزرگ ناراحت شد و گفت: «عیب از توست. آن قدر پوستشان نازک است که باد بخورد، می شکند. قدیم ها مرغ ها تخم می گذاشتند چه جوری! چکش میزدی نمی شکست.» با این حرف اشک قدقدخاله در آمد. رویش را برگرداند، قهر کرد و رفت.

خانم بزرگ هم آهسته آهسته از پله ها بالا رفت و روی ایوان نشست. قدقدخاله توی لانه اش رفت. حتی برای دانه خوردن هم بیرون نیامد.

شب شد، نه قدقدخاله از لانه بیرون آمد و نه خانم بزرگ به او سر زد. حتی خانم بزرگ در لانه را هم نگذاشت. همیشه وقتی که غروب می شد، خانم بزرگ در لانه را می گذاشت تا روباهی یا سگی قدقدخاله را نبرد. 

اینم بخون، جالبه! قصه “خانم گلی و کوزه آب”

قدقدخاله از این کار خانم بزرگ غمگین شد. تا صبح پلک هایش را روی هم نگذاشت. با خودش گفت: «چقدر به این پیرزن خوبی کردم! چقدر برای او تخم گذاشتم. چقدر با آنها غذا درست کرد و یا آنها را فروخت.»

قدقدخاله با هر صدایی از جامی پرید. فکر می کرد گرگ و روباه آمده است. خلاصه، هر طور بود صبح شد. قدقد خاله گرسنه اش بود. از لانه بیرون آمد. خانم بزرگ را ندید. با عجله باغچه رفت و کمی دانه خورد. بعد هم به لانه برگشت تا خانم بزرگ را نبیند. قدقدخاله فکر کرد حالاست که خانم بزرگ بیاید و برای گرفتن تخم مرغ، دستش را توی لانه کند.

اما خانم بزرگ نیامد. قدقدخاله هر چقدر منتظر ماند، خانم بزرگ نیامد. باز هم سرش را از لانه در آورد. خورشید خوب خوب در آمده بود. اما از خانم بزرگ خبری نبود. او همیشه این موقع ها اتاق ها و ایوان ها را جارو می کرد و گل ها را هم آب میداد.
قدقدخاله تعجب کرد. دلش تند و تند زد. از توی لانه بیرون آمد و توی حیاط چرخید. دلش می خواست بداند خانم بزرگ کجاست.

پله ها را یکی یکی پرید و بالا رفت. در اتاق باز بود. او بی سروصدا جلو رفت. یکباره قدقد بلندی کرد و جلو پرید. چیزی را که می دید، نمی توانست باور کند. خانم بزرگ توی اتاق افتاده بود. نه زیر سرش چیزی بود و نه رویش چیزی. قدقدی کرد و گفت: «خانم بزرگ فدایت شوم! چی شده؟ چرا اینجا افتادی؟»

خانم بزرگ چشم هایش را باز کرد. قدقدخاله با بالش او را باد زد. بالش را هم توی ظرف آب زد و به صورت خانم بزرگ پاشید.
وقتی خانم بزرگ حالش جا آمد، گفت: «قدقدخاله تو را خیلی ناراحت کردم. از دیشب به فکر تو بودم. می ترسیدم حیوانی، غریبه ای و یا دزدی تو را از من بگیرد. بعد هم تعریف کرد که حالش به هم خورد و نتوانست تکان بخورد.

قدقدخاله بالش را به بالش زد و گفت: «عجب کاری کردم! چقدر تو را ناراحت کردم! تقصیر من بود.»
خانم بزرگ هم گفت: «تو چه تقصیری داری! من دیگر پیر شدم! ضعیف شدم، بی حوصله شدم. دیگر نمی توانم مثل قدیم ها مواظب خودم باشم.»

قدقدخاله به خانم بزرگ نگاه کرد. حالا میفهمید که چرا خانم بزرگ بیشتر تخم مرغ ها را به زمین می انداخت. پاهای او ضعیف شده بودند. دست هایش هم می لرزیدند. چشمش هم خوب نمی دید.

قدقدخاله دلش گرفت. فکر کرد چقدر بد بود که از حال خانم بزرگ باخبر نبوده است. قدقدخاله دلش می خواست باز هم بهترین تخم مرغ های دنیا را برای خانم بزرگ بگذارد. او تصمیم گرفت که از فردا کنار ایوان تخم بگذارد. این طوری خانم بزرگ مجبور نبود از پله ها بالا و پایین برود. قدقدخاله به خانم بزرگ نگاه کرد. فکر کرد چقدر او را دوست دارد.

نویسنده: ناصر یوسفی
قصه شب”رفیق وهمدم هم” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید