ویتنام کشوری در قاره آسیاست. مردم آن از نژاد زرد هستند و دین اکثر مردم بودایی است ولی پیروان دین های آنیمیست، تائو، کنفسیوسی، مسیحی، هوآهائو، کائودای و اسلام هم در این کشور زندگی می کنند. زبان رسمی ویتنامی است ولی زبان های چینی، فرانسوی، انگلیسی، خمر و چام هم رایج است. پایتخت ویتنام هانوی است و حکومت آن هم جمهوری سوسیالیستی است. افسانه ای که در زیر می خوانید از کشور ویتنام است.

قصه شب”خوشبختی به خاطر مهربانی”: روزی، در زمان های قدیم، در یک خانه باشکوه، جشنی برپا بود. در جشن عروسی، همه فایل عروس و داماد جمع بودند. آنها نشسته بودند، می خوردند، مینوشیدند و به شادی سرگرم بودند. در همین وقت پیرمرد فقیری وارد شد و تقاضای غذا کرد.

صاحبخانه ثروتمند نه تنها به پیرمرد کمکی نکرد، حتی نان خالی هم به او نداد. همه مهمانان با پیرمرد بدرفتاری کردند و بعد هم سگ های نگهبان را به طرفش رها کردند.


پیرمرد بینوا با هر زحمتی بود از آن خانه باشکوه خارج شد. در وسط ده، دختر خدمتکار جوانی را دید که سطل چوبی روی شانه اش گذاشته بود و برای آوردن آب به کنار چاه می رفت.

دخترک سطل چوبی را کنار چاه گذاشت، یک مشت برنج نپخته از جیبش بیرون آورد و شروع به جویدن آن کرد. ناگهان دختر متوجه پیرمرد شد، بی اراده دستش را با برنج به طرف او دراز کرد و گفت: «امروز در منزل ارباب من مهمانی عروسی است. اما آنها از خوراکی ها به من حتی برای چشیدن هم ندادند.

من هم کمی برنج خام دارم. بیایید با من شریک شوید. برای رفع گرسنگی بد نیست» پیرمرد کمی برنج نپخته برداشت و شروع به خوردن کرد و گفت: «دخترکم، تو کار خوبی کردی که به من پیرمرد برنج دادی، نمی خواهی من هم به تو کمک کنم و یکی از آرزوهایت را برآورده سازم؟»

اینم بخون، جالبه! قصه “پیرزن و موش کوچولو”

دختر گفت: «از مدت ها پیش آرزویی دارم. راستش…. دلم میخواهد که خیلی زیبا باشم. آیا ممکن است که به این آرزویم برسم؟»
پیرمرد بینوا سری تکان داد، از جای برخاست، دست دخترک را گرفت و او را کنار رودخانه کوچکی برد و به او گفت: «داخل آب برو و پیاده از رودخانه عبور کن»

دخترک همان طور که پیرمرد گفته بود عمل کرد. از رودخانه گذشت. وقتی که به طرف دیگر رود رسید، نگاهی به آب انداخت و از تصویر صورت خودش در آن تعجب کرد. او در آب دید که صورتش کاملا نا آشنا شده است؟ دخترک بسیار زیبا شده بود. از شادی در پوستش نمی گنجید. به طرف پیرمرد برگشت، تعظیمی کرد و بعد هم تشکر کرد و دوباره سطل را بر شانه اش گذاشت و به طرف خانه رفت.

وقتی به خانه رسید، فامیل های عروس و داماد نشسته بودند و مشغول خوردن و آشامیدن بودند. آنها وقتی دخترک را دیدند با خود گفتند: «این دختر زیبا با لباس های پاره که سطل آب بر شانه اش است، کیست؟ چرا به کسی سلام نکرد؟»
عروس دست دختر را گرفت و گفت: «تو کی هستی که به خانه ما آب می آوری؟»

دختر گفت: «من در این خانه کار می کنم. شما که مرا می شناسید. سپس برای آنها تعریف کرد که چگونه با پیرمرد فقیر آشنا شده و چه بر سرش آمده است. وقتی که مهمانان داستان او را شنیدند با عجله به طرف رودخانه رفتند. آنجا همان پیرمرد را دیدند. او در سایه درختی نشسته بود و استراحت می کرد.

مهمانان به طرفش رفتند و از او دعوت کردند تا به خانه آنها بیاید و از سفره رنگین آنها غذا بخورد. همه در مقابل پیرمرد زانو زدند و از او خواهش کردند که آنها را هم مانند دختر خدمتکار زیبا کند. پیرمرد لبخندی زد، از جایش بلند شد و به همه دستور داد تا دنبالش بروند. مهمانان که تعداد آنها سی یا چهل نفر بود او را تعقیب کردند. به رودخانه رسیدند.

در اینجا پیرمرد به آنها گفت که از رودخانه عبور کنند. آنها داخل رودخانه شدند، اما وقتی به آن طرف رودخانه رسیدند به وحشت افتادند چون بدنشان پر از مو بود و یک دم بزرگ هم داشتند. به این ترتیب همه قوم و خویشان عروس و داماد تبدیل به هیولا شدند. آنها دیگر به میان مردم ده برنگشتند و همه به طرف جنگل رفتند و تا حالا هم همان جا زندگی می کنند.

مترجم: غلامرضا جلالی نائینی
قصه شب”خوشبختی به خاطر مهربانی” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید