قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ازار و اذیت

قصه شب”آقاموشه و خاله قورباغه“: روزی موش کوچکی در ساحل رودخانه ای راه می رفت، ناگهان قورباغه سبز رنگی در مقابلش ظاهر شد و گفت: «صبح به خیر آقاموشه، حالت چطوره؟»

موش گفت: «متشکرم خاله قورباغه، حال تو چطوره؟» قورباغه از او تشکر کرد و آنها با هم دوست شدند. موش از قورباغه دعوت کرد تا به خانه او بیاید و چیزهایی را که دارد تماشا کند.

آزار و اذیت
اذیت نکردن

قورباغه دعوت موش را پذیرفت و به خانه او رفت. موش تمام چیزهایی را که در خانه اش جمع کرده بود به او نشان داد، آن وقت یک سینی که از پوست گردو ساخته شده بود برداشت و یک تکه پنیر و یک تکه سیب و مقداری نان داخل آن گذاشت و پیش قورباغه برد.

قورباغه روی دو تا پوست گردو که وارونه روی هم گذاشته و مثل یک صندلی شده بود نشست و پاهایش را روی هم انداخت و سیب را برداشت. او مشغول خوردن شد و گفت: «عجب سیب خوشمزه ای است! من تا به حال مثل آن را نخورده ام!»

آقا موشه گفت: «قابلی ندارد. همه اش را بخور» خاله قورباغه پس از آنکه سیب را خورد گفت: «حالا که ما با هم دوست شده ایم دلم می خواهد تو هم به خانه من بیایی و چیزهایی را که من دارم تماشا کنی.»

آقا موشه پرسید: «خانه تو کجاست؟» خاله قورباغه گفت: «خانه من در میان صخره های زیر رودخانه است.» آقا موشه وحشت زده گفت: «اما من شنا بلد نیستم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “صبحانه”

خاله قورباغه گفت: «ناراحت نباش من می توانم شنا کنم.» آن وقت دست آقا موشه را گرفت و به کنار رودخانه برد. هر چه آقا موشه گفت می ترسد و شنا بلد نیست خاله قورباغه گفت نترس، من بلدم.

خاله قورباغه تکه ای نخ پیدا کرد و پای خودش را محکم به پای آقا موشه بست و گفت: «حالا دیگر نترس چون به من بسته شده ای و غرق نمیشوی.»

آقا موشه باز هم می ترسید و فریاد می زد: «نه من شنا بلد نیستم.» ولی خاله قورباغه به او اعتنایی نکرد و خودش را به میان آب های رودخانه انداخت و شناکنان جلو رفت. موش بدبخت که شنا بلد نبود، هی آب های رودخانه را می خورد و فریاد میزد: «کمک کنید… کمک کنید… من شنا بلد نیستم….»

در همان وقت شاهینی که از بالای رودخانه پرواز می کرد صدای موش را شنید، دلش به حال او سوخت و پایین آمد و با هر دو پایش موش را گرفت و از میان آب بیرون کشید. چون پای موش با تکه نخی به پای قورباغه بسته شده بود، قورباغه هم از آب بیرون آمد و در میان زمین و آسمان به همان تکه نخ آویزان شد.

موش می ترسید و خیال می کرد شاهین می خواهد او را بخورد، قورباغه در میان زمین و هوا تاب می خورد و هی فریاد میزد: «من پرواز بلد نیستم… من پرواز بلد نیستم….» اما شاهین در جوابش گفت: «ناراحت نباش، من بلدم!»

سرانجام پس از مدتی شاهین او را روی زمین گذاشت و گفت: حالا فهمیدی موش چه حالی داشت؟ امیدوارم از این به بعد به فکر رفیقت هم باشی و خیال نکنی چون خودت راحتی، او هم آسوده است.»

بازنویس: مهسا صدیق
قصه شب”آقاموشه و خاله قورباغه” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید