قصه ای کودکانه و آموزنده درباره خودخواهی

قصه غول خودخواه  قصه کودکانه : آن باغ، باغی بزرگ و زیبا با سبزه های سبز و نرم بود. در گوشه و کنار باغ، در میان سبزه ها، گل های زیبایی مثل ستاره ها سبز شده بودند. دوازده درخت هلو هم بودند که در بهار پر از شکوفه های ظریف صورتی و صدفی می شدند و در پاییز، میوه های آبدار می دادند.
پرندگان بر درخت ها می نشستند و چنان زیبا می خواندند که کودکان عادت کرده بودند از بازی دست بکشند تا به آواز آنها گوش دهند. بچه ها با صدای بلند به هم می گفتند: « ما چقدر اینجا خوشحال هستیم.»

 خودخواه
خودخواهی

روزی غول برگشت. او به دیدن یکی از دوستان غولی اش رفته بود و هفت سال نزد او مانده بود. پس از آن که هفت سال به پایان رسید، تصمیم گرفت به باغ خودش برگردد.

وقتی از راه رسید، دید کودکان در باغ بازی می کنند.
غول خودخواه با عصبانیت فریاد زد: «در اینجا چکار می کنید؟» کودکان با شنیدن صدای او فرار کردند.

غول خودخواه گفت: « باغ من باغ من است. به هیچ کس جز خودم اجازه نمی دهم در آن بازی کند.» و سپس دور تا دور باغ دیوار بلندی ساخت و تابلو اخطاری روی آن نصب کرد که رویش نوشته بود: « هیچ کس اجازه ورود به این باغ را ندارد»

او غولی بسیار خودخواه بود.

بچه های بیچاره حالا دیگر جایی برای بازی نداشتند. سعی کردند در جاده بازی کنند، اما جاده خاک آلود و پر از سنگ بود. آنها عادت کرده بودند دور دیوار بلند راه بروند و درباره باغ زیبای آن صحبت کنند. به یک دیگر می گفتند: «ما چقدر در آنجا خوشحال بودیم.»

بعد بهار رسید و همه جای آن سرزمین پر از شکوفه های کوچک و پرندگان کوچک شد. تنها در باغ غول خودخواه هنوز زمستان بود. پرندگان دوست نداشتند در آن آواز بخوانند، زیرا در آنجا کودکی نبود تا بازی کند. درخت ها هم یادشان رفته بود که شکوفه بدهند.

یک بار گل زیبایی از میان سبزه ها سر بلند کرد، اما چون تابلو اخطار را دید، آن قدر برای کودکان ناراحت شد که دوباره به داخل زمین برگشت و خوابید. برف و یخ فریاد زدند: « بهار این باغ را از یاد برده است. پس ما تمام سال را اینجا می مانیم.»

برف روی همه سبزه ها را پوشاند و یخ همه درخت ها را به رنگ نقره ای در آورد. سپس از باد شمال هم دعوت کردند تا بیاید و با آنها زندگی کند. او هم آمد. او خود را در شنلی از پوست پیچیده بود و تمام روز در باغ می وزید و با نفسش سرهای دودکش ها را پایین می انداخت
. باد شمال گفت: « اینجا محل مناسبی است. باید از تگرگ هم خواهش کنیم تا به اینجا بیاید.»

پس تگرگ هم آمد. هر روز سه ساعت بر سقف قصر می کوبید تا آن که بیشتر سنگ ها را شکست و بعد با نهایت سرعتش دور باغ دوید. او لباسی خاکستری بر تن داشت و نفسش مثل یخ بود.

غول خودخواه در حالی که کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سپیدش نگاه می کرد.
گفت: « نمی فهمم چرا بهار این قدر دیر کرده است. امیدوارم هوا تغییر کند.»

اما بهار هرگز نیامد. تابستان هم نیامد. پاییز به همه باغ ها میوه های طلایی بخشید، اما به باغ غول خودخواه هیچ نداد. آنجا همیشه زمستان بود و باد شمال، تگرگ، یخ و برف در میان درخت ها می رقصیدند.
یک روز صبح که غول خودخواه بیدار بود در تخت دراز کشیده بود، صدای موسیقی زیبایی شنید. این صدا آنقدر دلنشین بود که فکر کردم گروه موسیقی از آنجا می گذرد.

هر چند این صدا فقط صدای سهره کوچکی بود که بیرون پنجره می خواند، اما از آخرین باری که صدای آواز پرنده ای را شنیده بود آن قدر گذشته بود که به نظرش می رسید که زیباترین موسیقی روی زمین است.

بعد تگرگ از رقصیدن بر بالای سرش دست کشید و باد شمار دیگر نوزید و از میان پنجره عطر خوشی به مشامش رسید.
غول خودخواه گفت: « مطمئن هستم که سرانجام بهار از راه رسیده است.»

این را گفت و از تخت بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. او زیباترین منظره را دید. از سوراخ کوچکی در دیوار، بچه ای به درون باغ خزیده بود و روی شاخه درختی نشسته بود.

درخت ها از برگشتن بچه ها آن قدر خوشحال بودند که خود را از شکوفه پوشانده بودند و شاخه هایشان را به نرمی بر سر کودکان می کشیدند. پرندگان در اطراف آنها پرواز می کردند و از شادی چهچهه می زدند. گل ها هم از میان سبزه ها سر بلند کرده بودند و می خندیدند..

ادامه دارد…

برای خواندن جدید ترین قصه ها هرروز با سایت سرسره همراه باشید:

هرروز یک قصه زیبا و جدید برای دلبندتان بخوانید.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید