مامان و باباش خوشحال بودند که بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد. یک روز بابای رامین کفش های سوت سوتی کوچولو که عکس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند که موقع حرکت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.

قصه کفش های سوت سوتی رامین کوچولو
قصه کفش های سوت سوتی رامین کوچولو

[irp posts=”20318″ name=”قصه کودکانه خرگوش دم دراز”]

کفشهارا پای رامین کردند و رامین هم شروع کرد به راه رفتن و زمین خوردن.رامین چون از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید دوست داشت همش راه بره و می خورد زمین ولی خسته نمیشد و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند. یک روز عصر، اواخر ماه فروردین که هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، کفش های سوت سوتی را پای رامین کردند و لباس و کلاه سبزرنگی هم تنش کردند و او را به پارک بردند.

رامین کوچولوبا خوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارک قدم می زد و صدای کفش های سوت سوتی توجه مردم را به خود جلب می کرد. هرکس صدای کفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می کرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می کردند.

چند دقیقه ای که راه رفتند، مامان رامین گفت:« بچه ام خسته میشه ، بیا کمی بنشینیم…» بابا رامین هم قبول کرد و رفتند روی نیمکتی نشستند. اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع کرد به دَدَ دَدَ کردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم . مامان و بابا هم اطاعت کردند و دنبالش راه افتادند. یک ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد.  سروصدا می کرد و راه می رفت و زمین می خورد و کفشهایش سوت می زدند. بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارک خوراکی بخرد.

مامان و رامین در پارک ماندند دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع کردند به احوالپرسی و دست و روبوسی . آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند که ندیدند رامین کوچولو از کنار مادرش دور شده است. مامان هم که فکر می کرد رامین همانجا در کنارش ایستاده ، توجهی نکرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد

ناگهان یکی از دوستانش پرسید: راستی رامین کجاست؟ نمی بینمش. مامان سرش را برگرداند ، و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت. همان موقع بابا که خوراکی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن کرد. نگران شدند چون خیال می کردند بچه را دزدیده اند. ناگهان صدای جیک جیکی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت . رامین کوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت. مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل کرد.

لباس رامین خاکی و کثیف شده بود. معلوم بود که روی زمین نشسته و بازی کرده است. بابا که از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: کجا رفته بودی؟ و مامان با لحن کودکانه به جای رامین جواب داد: دَ دََ دَدَ بودم.بله… رامین کوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می کرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای کفش های سوت سوتی اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش کرد.

بابا و مامان دست و صورت کثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراکی هایشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت کفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش می خواند:رامین کوچولو صداش میاد ، صدای کفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد … امین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند که دلش می خواهد به گردش برود.

[irp posts=”20084″ name=”معرفی کتاب قصه‌ های حسن کچل”]

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید