قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دروغگویی

خرس کوچولو به تنهایی می تواند از رودخانه رد شود. او می تواند دکمه و زیبش را ببندد. حتی می تواند بند کفشش را هم خودش ببندد ، ولی نمی تواند ۷۶ مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورد. این مشکل جدید خرس کوچولو بود. خرس کوچولو خالی بند به دروغ به دوستانش گفته بود که می تواند این کار را بکند.

ماجرا این گونه شروع شد : میمون با افاده گفت : « من می توانم از بلند ترین درخت بالا بروم. » بعد از یک درخت کاج به راحتی بالا رفت تا به نوک درخت رسید.

دروغ گویی
دروغ

عقاب با غرور گفت : « من می توانم بدون بال زدن بالای مزرعه توت فرنگی پرواز کنم. » او اوج گرفت و بدون این که بال هایش را بر هم بزند ، روی جنگل و مزرعه توت فرنگی پرواز کرد.

سمور آبی گفت : « من هم می توانم یک درخت بزرگ را با دندان هایم قطع کنم. » سمور یک درخت بزرگ پیدا کرد. به سرعت به این طرف و آن طرف درخت رفت و چوب درخت را جوید تا این که درخت قطع شد و به زمین افتاد. بعد آن را برداشت به داخل آب برد و گفت : « حالا برای خودم یک سد درست می کنم. »

خرس کوچولو خالی بند نمی توانست از درخت بالا برود. نمی توانست درخت را بجود و نمی توانست پرواز کند. تازه تمام کار هایی را هم که می توانست انجام بدهد از یاد برده بود ولی به دروغ به دوستانش گفت :« من می توانم در یک شم به هم زدن ۷۶ مگس را بخورم. »

خرس کوچولو خالی بند زبانش را بیرون آورد. شش تا مگس خورد. ولی دیگر مگسی پیدا نکرد. بعد گفت این جا تنها شش مگس بود. ولی من ۷۰ تای دیگر را هم می توانم یک جا بخورم.

سمور آبی گفت : « اگر راست می گویی ، نشان بده ! » خرس کوچولو دنبال راه چاره ای گشت. سر شام مادرش پرسید : « چیزی شده ؟ »

خرس کوچولو خالی بند گفت : « من نمی توانم ۷۶ مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورم. » پدر گفت : « من هم نمی توانم این کار را بکنم. » مادر گفت : « من هم همین طور. » خرس کوچولو گفت من باید بتوانم. بعد تمام ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف کرد. مادر سری تکان داد و پدر گفت : « که این طور ! » مادر گفت : « راستی راستی خیالاتی شده ای . »

روز بعد دوست های فرانکلین منتظر او بودند. سمور آبی چیز غیر منتظره ای برای او آورده بود ؛ یک شیشه پر از مگس. خرس کوچولو که شال پشمی دور گردنش پیچیده بود ، با ناله گفت : « منم نمی توانم چیزی بخورم ، گلویم درد می کند. » خرس کوچولو بد جوری گیر افتاده بود. از ناراحتی خواب و خوراک نداشت. دیگر فکرش کار نمی کرد. از این که به دوستانش دروغ گفته بود ، خجالت می کشید.

از پدرش پرسید : « می توانم با تمرین کردن ۷۶ مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورم ؟ » پدر جواب داد : « بله ! می توانی ولی یاد گرفتن این کار وقت زیادی می خواهد. » خرس کوچولو پیش مادرش رفت و گفت : « از این به بعد با دوستانم بازی نمی کنم. » مادر گفت : « آن وقت خیلی تنها می شوی. »

خرس کوچولو خالی بند فکری کرد و گفت : « پس به آن ها می گویم که دروغ گفته ام. » مادر و پدرش گفتند : « این همان کاری است که باید انجام دهی. بعد می توانی کارهایی را که بلدی به آن ها نشان بدهی. » روز بعد خرس کوچولو پیش دوستانش رفت. آن ها منتظربودند. خرس کوچولو از آن ها معذرت خواست و گفت : « من دروغ گفتم. چون نمی توانم ۷۶ مگس را در یک چشم به هم زدن بخورم. »

میمون گفت : « ما حدس زده بودیم.» خرس کوچولو گفت : « ولی می توانم ۷۶ مگس را بخورم. » دوستانش سری تکان دادند و آه کشیدند. خرس کوچولو گفت:« راست می گویم. به شما نشان می دهم. » خرس کوچولو دوان دوان به خانه آمد. او تعداد زیادی مگس گرفت. مقداری آرد ، شیر ، تخم مرغ و عسل تهیه کرد. همه ی مواد و مگس ها را با هم مخلوط کرد ، هم زد و یک کیک پخت. کیک مگس آماده شد.

خرس کوچولو جلوی چشم دوست هایش تمام کیک مگس را خورد. بعد دهانش را پاک کرد و گفت : « دیدید راست گفتم. »

سمور آبی گفت : « خیلی عجیب است ! دیگر چه کاری می توانی انجام دهی ؟ »

خرس کوچولو از این که حرفش را به دوستانش ثابت کرده بود ، خوشحال بود. او می خواست با افتخار بگوید که می تواند دو تا کیک مگس را در یک وعده بخورد که … ناگهان فکری کرد و گفت : « دیگر ، هیچی » بله حتی خرس کوچولو هم از خوردن آن همه کیک مگس خسته شده بود.
از کودک بپرسید :
– خرس کوچولو چرا دروغ گفت ؟
– اگرخرس کوچولو خالی بند از اول راست می گفت ، چی می شد ؟
– خرس کوچولو خالی بند چرا تصمیم گرفت راستش را بگوید ؟
به کودک بگویید :
ما باید به آن چه هستیم افتخار کنیم و همه توانایی و ناتوانی خودمان را بپذیریم. برای همین برای این که آدم دیگری باشیم و بخواهیم چیزی را که نیستیم نشان دهیم ، نباید دروغ بگوییم چون فایده ای ندارد و آخرش هم دروغ مان برملا می شود.

اینم بخون، جالبه! قصه دروغگویی میمون

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید