قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ی بزرگی

قصه شیر و سگ ولگرد؛ شیر اگر شیر است باید با شیر کشتی بگیرد!: روزی بود، روزگاری بود. یک روز یک سگ ولگرد آمد پیش شیر و گفت: سلام. شیر گفت: علیک سلام، چه می گویی؟

سگ گفت: میخواهم با تو کشتی بگیرم. شیر گفت: عجب رویی داری! ما سر به سر شما نمی گذاریم برای اینکه می گویند با وفا هستید. حالا کارت به جایی رسیده که بیایی با من ادعای هموزنی کنی؟ مگر نمی دانی من کی هستم؟

بزرگی
اخلاق خوب

سگ ولگرد گفت: چرا می دانم، ما از یک جنس هستیم. مگر نمی بینی که هر دو گوشت میخوریم و هر دو موقع ادرار یک پایمان را بالا می گیریم. شیر گفت: خوب، شما از ما تقلید می کنید ولی این همجنسی نیست پس چرا هیچ کار دیگرتان به ما شباهت ندارد. شما به هوای یک لقمه نان طوق بندگی به گردن می گذارید و برای دیگران سگ دوی می کنید.

من از کسی که به دستور دیگران زندگی می کند خوشم نمی آید. ما وقتی هم اسیر می شویم و توی قفس هستیم باز هم شیر هستیم، این کجایش به هم شبیه است؟ سگ گفت: خوب، اگر راست می گویی و حریف هستی بیا دست و پنجه نرم کنیم.

شیر گفت: من با ضعیف تر از خود زور آزمایی نمی کنم. ما هم وزن نیستیم. اگر تو را زمین بزنم افتخاری ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دلیل بزرگی تو نیست ولی مایه ننگ من هست. کسی که با ضعیف تر از خود زور آزمایی می کند در خودش هم ضعفی سراغ دارد و من به قدرت خود ایمان دارم.

سگ گفت: خیلی خوب، حالا که اینطور شد من هم می روم پیش همه حیوانات صحرا و می گویم شیر از من ترسید و با من کشتی نگرفت.

شیر گفت: برو پی کارت، من سرزنش همه حیوانات دیگر را خوشتر دارم از اینکه شیرها مرا سرزنش کنند که چرا به یک سگ ضعیف زور می گویی. اصلا وقتی من با تو کشتی بگیرم شیرها حق دارند در شیر بودن من شک کنند. شیر اگر شیر است باید با شیر کشتی بگیرد.

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر چوپان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید