قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حیله گر
قصه صلح حیوانات : یکی بود یکی نبود توی گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود .مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود و روباهی حیله گر در ان زندگی میکرد . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند .
رفت ورفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید .
روباه گفت : از این حوالی می گذشتم که صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم و ببینم صدا از کجا می آید ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت: از تو می ترسم چون تو دشمن مایی و مارا می خوری ، بالای درخت احساس امنیت می کنم .
روباه گفت: مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات دستور صلح حیوانات داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند ، بیا پایین تا صدایت را از نزدیک بشنوم.
خروس گردنش را دراز کرد و با تعجب به دور نگاه کرد.
روباه پرسید : به کجا نگاه می کنی ؟
خروس گفت : از دور حیوانی به این سو می دود و گوش های بزرگ و دم دراز دارد . نمی دانم سگ است یا گرگ !
روباه گفت : با این نشانی ها که تو می دهی ، سگ بزرگی به اینجا می آید و من باید هر چه زودتر از اینجا بروم .
خروس گفت : مگر تو نگفتی که سلطان جنگل دستور صلح حیوانات داده که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی؟
روباه گفت : می ترسم که این سگه دستور شیر بزرگ را نشنیده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .
و بدین ترتیب خروس باهوش از دست روباه حیله گر و فریبکار خلاص شد …!