قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوست

قصه شب “دوست خوب”: یکی از روزهای سرد زمستان بود. پنبه ای زیر درخت نشسته بود. مادرش کنار او نشسته بود.

مادر پنبه ای گربه بزرگی بود. پنبه ای خوشش می آمد که بازی کند. پنبه ای خوشش می آمد که بدود. خوشش نمی آمد که زیر درخت پیش مادرش بنشیند. به مادرش گفت:« مادر، اجازه دارم که به گردش بروم؟»

مادرش گفت: « برو. در کنار رود جز من و تو، اردک زندگی می کند. اردک جوجه قشنگی دارد. برو با جوجه اردک بازی کن. در کنار رود گوسفند زندگی می کند. برو با گوسفند بازی کن. در کنار رود خرگوش زندگی می کند. برو با خرگوش بازی کن. در کنار رود سگ زندگی می کند. به سگ نزدیک نشو. اگر به سگ نزدیک بشوی، سگ واق واق می کند. کوشش می کند که تو را بگیرد. وقتی سگ را دیدی، بدو بیا پیش من»

قصه "دوست خوب"
قصه “دوست خوب”

پنبه ای گفت: « مادر، من می روم تا یک دوست قشنگ پیدا کنم.» آن وقت از مادرش جدا شد. رفت و رفت. به جوجه اردک رسید.
جوجه اردک گفت:« بیا با من بازی کن.»
پنبه ای جوجه اردک را دید. دور او گشت. آن وقت به او گفت: « نه، من دوست ندارم با تو بازی کنم. من می روم تا یک دوست بهتر پیدا کنم.»

جوجه اردک گفت:« باشد، برو»
پنبه ای رفت و رفت. به اردک رسید.
اردک گفت:« بیا با جوجه من بازی کن.»
پنبه ای اردک را دید. دور او گشت. آن وقت به او گفت: « نه، من دوست ندارم با او بازی کنم. من می روم تا یک دوست بهتر پیدا کنم.»

اردک گفت: « باشد، برو»
پنبه ای رفت و رفت. به خرگوش رسید.
خرگوش گفت: « بیا با من بازی کن.»
پنبه ای خرگوش را دید. دور او گشت. آن وقت به او گفت: « نه، من دوست ندارم با تو بازی کنم. من می روم تا یک دوست بهتر پیدا کنم.»

خرگوش گفت: « باشد، برو»
پنبه ای رفت و رفت. به گوسفند رسید.
گوسفند گفت: «بیا با من بازی کن»
پنبه ای گوسفند را دید. دور او گشت. آن وقت به او گفت: « نه، من دوست ندارم با تو بازی کنم. من می روم تا یک دوست بهتر پیدا کنم.»

گوسفند گفت: «باشه برو» پنبه ای رفت و رفت. به سگ رسید.

سگ زرد بود. قشنگ بود. توی آفتاب دراز کشیده بود. پنبه ای را ندید. به پنبه ای نگفت: « بیا با من بازی کن.»
پنبه ای سگ را دید. دور او گشت. از سگ خوشش آمده بود. به سگ گفت: « بیا با من بازی کن.»

سگ صدای پنبه ای را شنید. او را دید. از جایش برخاست. واق واق کرد. دوید تا پنبه ای را بگیرد. پنبه ای ترسید. دوید و دوید. پیش مادرش رفت.
مادرش گفت: « مگر نگفتم به سگ نزدیک نشو.»

پنبه ای گفت: « من خوشم می آمد که دوست قشنگی داشته باشم. سگ قشنگ بود. از جوجه اردک قشنگ تر بود. از اردک قشنگ تر بود. از خرگوش قشنگ تر بود. از گوسفند قشنگ تر بود. سگ قشنگ قشنگ بود.»

مادرش گفت:« راستی، پس پیش سگ برگرد. از او فرار نکن. برو با او بازی کن.»
پنبه ای گفت:« نه مادر، دیگر پیش او نمی روم. اردک و جوجه اردک خوب بودند. خرگوش و گوسفند خوب بودند. سگ خوب نبود. من این بار می روم تا دوست خوبی پیدا کنم، نه دوست قشنگی.»

بازنویس: فردوس وزیری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید