قصه ای کودکانه و آموزنده درباره رنگ

قصه شب “چقدر رنگ قرمز”: زری خیلی خوشحال بود. دامن قرمزش را پوشیده بود و خودش را در آیینه می دید. از توی آیینه نمی توانست دامنش را ببیند. فقط صورتش را می دید. همان موقع فکری کرد و به حیاط رفت. کنار حوض ایستاد تا دامنش را ببیند. با خودش گفت:”چه دامن قشنگی! چقدر قشنگ شدم!” و بعد شروع کرد به خندیدن.

رنگ
رنگ ها

ماهی توی حوض سرش را بیرون آورد و به زری گفت:” چرا برای خودت می خندی؟ چی شده؟” زری کنار حوض نشست و گفت:”خوشحالم. خیلی خوشحالم!”
ماهی پرسید:”خوشحالی؟ برای چی؟ به من هم می گویی؟”
زری گفت:” ببین چه دامن قشنگی دارم! مامانم برایم این دامن قرمز را دوخته است. می گوید که دامنم قرمز خوشرنگ است.”

ماهی سرش را بیشتر از آب بیرون آورد تا دامن زری را خوب ببیند. بعد توی آب رفت. یک غلپ آب خورد و دوباره بالا آمد. آن وقت گفت:”راستی که دامنت خیلی قشنگ است. مثل پولکهای من است. پولکهای من هم مثل دامن قرمز تو است.”

زری به ماهی نگاه کرد. ناراحت شد و گفت:”نخیر! مامانم گفته که دامن قرمز مال من است. برای تو که ندوخته است!”
ماهی با خنده گفت:” نه من دامن قرمز ندارم. نگاه کن پولکهایم قرمز است.”

زری با صدای بلند گفت:” نه، نه، دامن خودم قرمز است. تنها دامن خودم.” و بعد از کنار حوض بلند شد و رفت روی پله ی حیاط نشست.

در همان وقت یک شاپرک آمد و کنارش نشست. شاپرک به زری گفت:”سلام زری جان. چی شده؟ چرا اخم کردی؟ چرا ناراحتی؟” زری اخم هایش را باز کرد. به شاپرک نگاه کرد. خنده ای کرد و گفت:”چیزی نیست. این ماهی حوض ما من را ناراحت کرده است.”

بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد، به شاپرک گفت:” تو دامن قرمز من را دیدی؟ خیلی قشنگ است، نه؟ مامانم آن را برایم دوخته است. مامانم می گوید که دامن من یک دامن قرمز خوشرنگ است!”

شاپرک شاخ هایش را تکان داد. بالهایش را باز کرد و روی دامن زری نشست. شاپرک گفت:” خیلی قشنگ است. خیلی خوشرنگ است مثل خالهای من قرمز است.”

زری از روی پله بلند شد. شاپرک ترسید و از آنجا دور شد.” زری با صدای بلند گفت:” نخیر! فقط دامن من قرمز است. مامانم گفته که دامن قرمز را فقط برای من دوخته است!” شاپرک جلو آمد و گفت:” خب دامن تو قرمز هست که هست. ببین! بالهای من هم خالهای قرمز دارد.”

زری گفت:” نخیر دامن قرمز مال خودم است.”
شاپرک هم گفت:”هست که هست. خالهای من هم قرمز است.”

زری با شاپرک قهر کرد. شاپرک هم بال زد و رفت به حیاط همسایه. زری هم غمگین کنار باغچه شان نشست. باغچه خیلی قشنگ بود. پر از گل بود. همان موقع زری صدایی شنید.
-چه دامن قشنگی داری! چقدر زیباست!

زری با خنده گفت:” تو هستی؟ از دامن من تعریف می کنی؟” بعد دستی به دامنش کشید، تا گرد و خاک آن را پاک کند. گل توی باغچه گفت:”دامن تو خیلی قشنگ است. مثل من قرمز است.”

زری خیلی ناراحت شد…

پیش هر کسی که می رفت، می گفت که دامن قرمز او شبیه یک چیز دیگر است. زری گفت:” نخیر این دامن قرمز مال من است. دامن قرمز را مامانم فقط برای من دوخته است.”

گل توی باغچه گفت:”نه دختر جان! گلبرگهای من هم قرمز است. نگاه کن!” زری دیگر نزدیک بود، از ناراحتی گریه اش بگیرد. با صدای بلند گفت:”نخیر، گلبرگ تو قرمز نیست.” گل توی باغچه گفت:”چرا هست.”

زری به طرف گل رفت. خواست آن را بگیرد و از توی باغچه بکند. دلش می خواست گل را پرپر کند. اما همین که دست برد، ناگهان یکی از تیغ های گل توی دستش رفت. زری جیغی کشید و به طرف اتاق دوید.

مادر که صدای او را شنید، از اتاق بیرون دوید. او انگشتش را به مادر نشان داد. دست زری زخم کوچکی شده بود و از آن خون می آمد. مادر وقتی دید که زخم او خیلی جدی نیست، گفت:”آخ، آخ چه خون قرمزی! اینکه گریه کردن ندارد؟”

با شنیدن این حرف گریه زری بیشتر شد. آخر مادر هم گفته بود: خون قرمز! به همین خاطر گفت:”نه، نه، دامن من فقط قرمز است. دامن قرمز فقط مال من است.”

مادر خندید و گفت:”دامن تو فقط قرمز نیست. ببین این خون چقدر شبیه رنگ دامن تو است؟” زری به دامنش نگاه کرد، اما فکر کرد دامن او اصلا شبیه خون نبود. به همین خاطر گفت:”نه مامان شبیه هم نیستند!”

مادر گفت:” خوب نگاه کن. رنگ این دو تا مثل هم هستند. هر دوشان به رنگ قرمز هستند.”
زری گفت:” رنگ قرمز!”
مادر گفت:”بله، رنگ قرمز، خیلی چیزها می توانند رنگ دامن تو باشند.”

بعد زری را به اتاق برد تا دستش را با چسب ببندد. صورت زری هنوز خیس بود، او هنوز به رنگ قرمز فکر می کرد. به اتاق که رسیدند زری چشمش به فرش افتاد. صورتش را پاک کرد و پرسید:”مامان فرش ما هم قرمز است؟”

مادر خندید و گفت:” بله فرش هم قرمز است.”

زری همانطور که انگشتش را مادر می بست به دور و بر نگاه کرد. تا به حال اینقدر خوب نگاه نکرده بود. اتاق پر از چیزهای قرمز بود. کیف پول مامانش قرمز بود. یکی از کتابهای بابا که روی تاقچه بود، قرمز بود. شانه کنار آیینه قرمز بود. زری با خودش گفت:”چقدر، رنگ قرمز!”

همان موقع به یاد ماهی و شاپرک و گل افتاد. تصمیم گرفت، پیش آنها برود و یک بار دیگر خوب به آنها نگاه کند.

نویسنده: نوشین موسوی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “رنگین کمان من”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید