قصه ای کودکانه و آموزنده درباره برف

قصه ای کودکانه برای روز برفی: یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک روز سرد زمستانی برف آرام آرام در حال باریدن بود. سعید از پنجره یه نگاه به حیاط انداخت و با خوشحالی دوید و گفت: مامان داره برف میاد و با همون لباساش رفت تو حیاط و مشغول گوله برف بازی شد. لپ هاش از سرما قرمز شده بود.

مامانش مدام صداش می زد:بیا خونه لباسات مناسب نیست ممکنه سرما بخوری!
سعید گفت: مامان یه آدم برفی درست کنم زود میام خونه.

شروع کرد به ساختن آدم برفیش، برف ها رو جمع کرد و یه آدم برفی کوچولو درست کرد. به خونه رفت و یه شال و کلاه واسه آدم برفیش برداشت و تن آدم برفیش کرد، خیلی قشنگ و خوشگل شده بود.

مامانش رو صدا زد و گفت: مامان میشه من آدم برفیم رو به خونه بیارم؟
مامانش گفت: داخل خونه بخاری روشنه و هوا گرمه، آدم برفیت آب میشه عزیزم.
سعید گفت: خب آدم برفی رو به اتاق خودم میبرم اون جا بخاری روشن نیست و هواش خوبه.

مامانش دید نمیتونه سعید رو قانع کنه، موافقت کرد. یه سینی بزرگ آورد و به کمک پدرش آدم برفی رو به اتاق سعید بردند. سعید خیلی خوشحال بود، خیلی هم خسته شده بود شامش رو زود خورد و رفت تو اتاقش تا بخوابه.

وقتی همه خوابیدن. آدم برفی سعید رو بیدار کرد و گفت: بیا برویم سرسره بازی.
سعید با خوشحالی دست تو دست آدم برفیش رفتند بیرون با خوشحالی از این طرف به اون طرف سر میخوردن و بازی می کردند.

برف
برفی

سعید گفت: بیا با هم بریم بالای اون تپه.
آدم برفی گفت: بزن بریم.
رفتن به بالاترین نقطه تپه و با سرعت به پایین سر خوردند که یک دفعه سعید خورد زمین و شروع کرد به گریه کردن. آدم برفی خیلی ناراحت شد و سعید را بغل کرد و تا به خونه ببرتش. سعید داد میزد منو زمین بذار سردم شده؟ توی این فاصله از صدای داد و ناله سعید، مامانش از خواب بیدار شد. رفت به اتاق سعید و آروم صداش کرد: سعید جان، سعید جان از خواب بیدار شو، داری خواب میبینی عزیزم.

سعید از خواب بیدار شد و مامانش گفت: بهت گفته بودم لباسهات مناسب نیست ولی تو به حرف مامان گوش ندادی به خاطر همین این خواب بد رو دیدی.
سعید از این که به حرف مامانش گوش نداده بود معذرت خواهی کرد.

سعید چشمش به سینی افتاد و دید آدم برفیش آب شده. مامانش گفت: پسرم گفتم آدم برفی جاش بیرون از خونه است، توی خونه گرمش میشه. حالا اشکال نداره صبح یکی دیگه درست کن، حالا راحت بخواب.

صبح که شد صبحونه اش رو خورد و به کمک پدرش یک آدم برفی بزرگ تو حیاط درست کردند. تا نزدیک بهار آدم برفی مهمون سعید کوچولو بود. بهار که شروع شد آدم برفی دیگه آب شده بود و فقط شال و کلاه آدم برفی به یادگار موند برای سعید.

منبع: خانم صیدقه مظاهری

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید