قسمت اول قصه مادربزرگ مادربزرگ ما را اینجا بخوانید…

قصه ای کوتاه و آموزنده درباره آتش

قصه شب “مادربزرگ مادربزرگ ما” ؛ ادامه قسمت اولوقتی هوشی بیدار شد، صبح شده بود. هنوز درختی که جلو غار افتاده بود، آرام آرام می سوخت. بوی خوب و عجیبی می آمد. داداش کوچولو بیدار شده بود و نق و نوق می کرد. او به دهانش اشاره می کرد و می گفت:”گاگا…به به…”

داداش کوچولو گرسنه بود. پدر و مادرشان هنوز برنگشته بودند. هوشی نمی دانست چه کار کند. به طرف در غار رفت. کمی بو کشید تا بفهمد چه بویی است. این بوی پای آهو بود. همان آهویی که دیشب خرس با خودش آورده بود. وقتی درخت آتش گرفت، خرس ترسید و فرار کرد. او یادش رفت که آهو را هم را با خودش ببرد. آهو آنقدر در کنار آتش مانده بود که کباب شده بود.

اتش
اتیش

اینم بخون، جالبه! قصه “مارکوس دیگر چه!؟”

هوشی با احتیاط پای آهو را جلو کشید. صبر کرد تا کمی خنک شود. یک تکه از آن را کند … چقدر نرم شده بود. شعله ها آن را پخته و نرم کرده بودند… هوشی از آن خورد. خیلی خوشمزه بود. هوشی یک تکه از آن را به داداش کوچولو داد. داداش کوچولو آن را گرفت و مک زد و بعد از خوشحالی خندید.

هوشی فکر کرد:”چقدر عجیب است. ما همیشه از آتش می ترسیدیم. ولی دیشب آتش خرس را ترساند و فراری داد، غار را گرم کرد و گوشت گوزن را نرم و خوشمزه کرد. چه خوب!”

هوشی و بردارش آنقدر از گوشت آهو خوردند تا سیر شدند. داداش کوچولو مشغول بازی شد، ولی هوشی کنار غار نشسته بود و منتظر پدر و مادرش بود. او به آتش نگاه کرد. انگار آتش آرام آرام خاموش می شد. هوشی فکری کرد. از دور و بر غار هر چه شاخه درخت بود جمع کرد و روی آتش ریخت. آتش دوباره زیادتر شد و دوباره هوای غار گرمتر شد. هوشی خنده اش گرفت. با خودش فکر کرد:”اینطوری می توانیم تا آخر زمستان آتش داشته باشیم. اینطوری دیگر هیچ حیوانی به غار ما حمله نمی کند. تازه هم گرم می شویم و هم می توانیم شکارهای پدر و مادر را روی آتش بپزیم.”

هوشی به همه این چیزهای خوب فکر می کرد که پدر و مادرش را دید. مادر، پدر را روی دوش گرفته بود و به طرف خانه می آورد. وقتی مادر به در غار رسید با تعجب به شاخه های درخت و آتش نگاه کرد. آنها اول پدر را روی پوست پشمالوی یک خرس خواباندند. پدر زخمی شده بود. هنگم شکار یک حیوان درنده و وحشی به آنها حمله کرده بود. پدر درد می کشید. مادر هم ناراحت بود. اما بیشتر از هر چیز پدر و مادر به این خاطر ناراحت بودند که نتوانسته بودند با خود غذایی برای بچه هایشان بیاورند.

هوشی همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. او گفت که غذای خوشمزه ای خوردند و حالا سیرند. پدر و مادر با تعجب به حرفهای هوشی گوش می کردند. آنها دوباره به آتش نگاه کردند. همان وقت هوشی بلند شد و از گوشت آهو تکه ای کند و برای پدر و مادرش آورد. آنها هم وقتی گوشت را خوردند، با خوشحالی گفتند:”اوه! چقدر خوشمزه است. آتش چه کارهایی می کند!”

اینم بخون، جالبه! قصه “سفید برفی” (قسمت اول)

نیمه های شب حل پدر بدتر شد. مادر نگران بود. توی تاریکی دست روی پیشانی پدر گذاشت. پیشانی اش خیلی گرم بود و این نشانه خوبی نبود. مادر می خواست زخم های پدر را با علفهای صحرایی ببندد، اما غار تاریک بود. هوشی هم از خواب بیدار شده بود و فکر می کرد که چه کار کند. او به مدرش گفت:”نمی شود پدر را به نزدیکی آتش ببریم؟”

مادر گفت:”نه! بهتر است او را حرکت ندهیم. برای همین باید تا صبح صبر کنیم تا هوا روشن شود.” هوشی باز هم فکر کرد و فکر کرد. یک دفعه از جا پرید و گفت:”خوب! آتش را می آوریم.” بعد به طرف درخت دوید. یک شاخه بزرگ که زبانه می کشید، برداشت و به داخل غار آورد. شعله آتش همه جا را روشن کرد. مادر با ترس و تعجب به شعله نگاه کرد. بعد در نور آن پدر را دید. صورت پدر زرد شده بود. از جای زخم های او هم خون می آمد.

همان طور که هوشی شاخه را نگه داشته بود، مادر در روشنایی زخم پدر را با علف های صحرایی بست. هوشی شاخه را به گوشه ای از غار تکیه داد و بعد هر دو آرام در کنار پدر خوابیدند. هوشی از اینکه آتش این همه به آنها کمک کرده بود، خیلی خوشحال بود.

ولی اتفاقی که فردای آن روز افتاد زیاد خوب نبود. درخت و تمام شاخه هایی که روز قبل هوشی روی آتش انداخته بود، تمام شد. آتش هم داشت خاموش می شد. مادر تازه فهمیده بود آتش چقدر برای آنها فایده دارد گفت:”نه نه … نباید بگذاریم آتش خاموش شود. اگر آتش خاموش بشود، نه گرما داریم، نه روشنایی و نه غذای نرم …”

هوشی هم ناراحت بود. یادش آمد هر چه چوب و شاخه درخت آن دور و بر بود، روز قبل برداشته بود. حالا دیگر نمی دانست که از کجا می توانست شاخه و چوبی بیاورد. ناگهان مادر از جا پرید و گفت:”من نمی گذارم آتش خاموش بشود. می روم تا با خودم یک درخت بیاورم.”

مادر کمی دورتر از غارشان یک درخت بزرگ دیده بود که مدتها خشک شده بود و به زمین افتاده بود. مادر با عجله می رفت تا بتواند شاخه های آن درخت را بکند و بیاورد. پیش از رفتن، هوشی یک شاخه از آتش را برداشت و به دست مادر داد و گفت:”این را با خودت بردار! هم تو را گرم می کند و هم خرس ها را می ترساند. مادر آن را گرفت و با عجله از غار بیرون رفت.”

هوشی باز هم به دوروبر غار خوب نگاه کرد. هر جا که شاخه درختی روی زمین می دید برمیداشت. او هم نمی خواست آتش خاموش شود. هوشی شاخه ها را روی آتش انداخت. کنار آن نشست و با خودش گفت:”حالا تا وقتی که مادر برگردد، آتش روشن می ماند.” آتش شعله های گرم و سرخی داشت.

نویسنده: سوسن طاقدیس

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر کوچولو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید