قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ازخود گذشتگی

قصه شب”لبخند چوبی “: آدم برفی چشم نداشت. دخترک دو تکه ذغال آورد و روی صورت او گذاشت.

آن وقت آدم برفی با چشم های ذغالی اش به دخترک نگاه کرد و پرسید:”خیلی سردت است؟” دخترک هم به آدم برفی نگاه کرد و پرسید:”تو بودی؟ چیزی گفتی؟”
آدم برفی گفت:”آره من بودم. پرسیدم سردت است؟ آخر من اصلا سردم نیست.”
دخترک جلوتر آمد و گفت:”آره ، یک کمی سردم است. آخر من تو را از برف درست کرده ام. ببین! بدن و سرت را با دست هایم گلوله کرده ام. به همین خاطر دست هایم یخ کرده است.”

ازخودگذشتگی
گذشت کردن

آدم برفی دیگر حرفی نزد. فقط لبخند زد. دخترک، لبخند او را با دو تکه چوب نازک درست کرده بود. دماغش هم یک هویج بزرگ بود. وقتی دخترک رفت، آدم برفی توی کوچه تنها ماند. دوروبرش را نگاه کرد. همه جا سفید بود روی پشت بام ها، لبه دیوارها، روی سیم ها، حتی روی درختها هم برف نشسته بود.

اینم بخون، جالبه! قصه “مرد کیسه کهنه”

آدم برفی از دیدن آن همه برف خوشحال شد. با خودش گفت:”اینجا چقدر خوب است! همه جا مثل من سفید است. من چقدر خوشبختم!” بعد فکر کرد که دیگران هم مثل او شاد و خوشحالند. آدم برفی دوروبرش را تماشا می کرد. یک مرتبه پرنده ای از آسمان آمد و کنارش نشست.

آدم برفی نگاهش کرد و پرسید:”چقدر سیاهی! تو ذغال هستی؟”
پرنده دور او چرخید و گفت:”نه، من کلاغم!” بعد قارقاری کرد و گفت:”این هم آواز من بود.”
آدم برفی گفت:”وقتی آواز می خوانی، حتما خیلی خوشحالی! مگر نه؟” کلاغ بالی زد. روی شاخه ای که در آن نزدیکی بود نشست و گفت:”هم آره، هم نه. هر وقت خیلی خوشحال باشم و یا هر وقت غصه دار باشم، آواز می خوانم.”
آدم برفی گفت:”خوب، الان حتما خوشحالی که داری آواز می خوانی.”

کلاغ پایین پرید و گفت:”خوشحال باشم؟ برای چه؟ توی این برف و سرما چطور می توانم خوشحال باشم؟ من دارم یخ میزنم. نه، نه، امروز خیلی غصه دارم.” بعد روی برفهای کوچه راه رفت. جای پای کلاغ روی برفها ماند. کلاغ ادامه داد:”امروز چیزی برای خوردن پیدا نکرده ام. نه، امروز خوشحال نیستم. خیلی هم غصه دارم.” بعد قارقاری کرد و توی آسمان پرید.

آدم برفی نمی توانست باور کند که کلاغ غصه دار باشد. با خودش گفت:”من که خیلی خوشحالم. چه دلیلی دارد که کلاغ غصه دار باشد؟” روز بعد وقتی آدم برفی بیدار شد، دید که روی برفهای کوچه پر از جای پاست. خیلی ها از کنار او رد می شدند، اما هیچکس با او حرفی نمی زد. آدم برفی دلش می خواست با همه حرف بزند.

در همان وقت دخترک با عجله از کنارش رد شد. انگار او را ندید. آدم برفی گفت:”دختر! آهای دختر!” دخترک سرش را برگرداند. خنده ای کرد و گفت:”چه کار داری؟” آدم برفی هم به دخترک لبخند زد. اما دلش می خواست آن موقع لبخند نمی زد. آهسته به دخترک گفت:”چرا تو به سراغ من نمی آیی؟ من دلم می خواهد همیشه در کنارم باشی.”
دخترک کیف مدسه اش را به دیوار تکیه داد و گفت:”نمی شود. آخر من باید به مدرسه بروم. توی خانه هم خیلی کار دارم. تازه! اینجا خیلی سرد است.”

آدم برفی گفت:”تو که این همه کار داشتی چرا من را درست کردی؟” دخترک کمی فکر کرد و گفت:”من که گفتم! نمی توانم همیشه پیش تو باشم. آخر اینجا خیلی سرد است.” بعد جلوتر آمد و دستش را روی سر او کشید.
آدم برفی حس کرد که دستهای دخترک خیلی گرم است. کمی از سردی خودش را به دست دخترک داد. بعد فکر کرد که چقدر دخترک را دوست دارد. او گفت:”اگر پیش من نیایی، دلم برایت تنگ می شود. می دانی چه می گویم؟ یعنی غصه دار می شوم، آن وقت باید قارقار کنم.”

دخترک قول داد که هروز به او سر بزند. بعد با عجله کیفش را برداشت و رفت. وقتی دخترک رفت، آدم برفی قارقار آهسته ای کرد. آدم برفی شک کرده بود که همه مثل او خوشحال باشند. شک کرده بود که همه مثل او سرما را دوست داشته باشند. او زیر برفها ایستاده بود و فکر می کرد. یک مرتبه پرنده ای روی شانه هایش نشست، اما زود بلند شد و کنار درخت نشست. مثل کلاغ بود، اما خیلی کوچکتر. کنار درخت دنبال چیزی می گشت.

آدم برفی گفت:”چیزی گم کرده ای کوچولو؟”
پرنده گفت:”من کوچولو نیستم. من گنجشکم. چند تا جوجه هم دارم.” آدم برفی لبخندش را به گنجشک نشان داد. گنجشک آرام و قرار نداشت. او از این طرف به آن طرف می پرید. یک مرتبه به آدم برفی گفت:”دانه ها را چه کار کردی؟” آدم برفی نفهمید که گنجشک چه می گوید. او خیلی تند حرف می زد. گنجشک دوباره حرفش را تکرار کرد:”از وقتی این طرفها پیدات شده، دیگر دانه و غذایی برای من نمانده است.”

آدم برفی حس کرد داغ شده است. نمی دانست چه بگوید. گنجشک گفت:”من و جوجه هایم خیلی گرسنه هستیم. کی از اینجا می روی؟” بعد با پاهایش خاکهای کنار درخت را زیرورو کرد. آدم برفی خیلی غمگین شد. به گنجشک گفت:”پس تو از بودن من ناراحتی؟ یعنی غصه داری؟ یعنی دلت می خواد قارقار کنی؟”

گنجشک همانطور که می گشت، گفت:”بله، ناراحتم. اما من قارقار نمی کنم. وقتی غصه دار باشم، جیک جیک می کنم. مثل حالا!” و شروع کرد به جیک جیک کردن. بعد هم پرید و روی یکی از شاخه های درخت نشست. آدم برفی حس کرد، تنش داغ شده است. حالا مطمئن بود که همه مثل او، از برف و سرما لذت نمی برند. دلش می خواست هم جیک جیک کند و هم قارقار.

کلاغ رسید دوباره سلام کرد. آدم برفی کمی دلش باز شد. کلاغ روبه روی او نشست و گفت:”اجازه می دهی به آن دماغ خوش رنگت یک نوک بزنم؟” آدم برفی به دماغ نارنجی رنگش نگاه کرد. کلاغ ادامه داد:”هیچ چیز برای خوردن پیدا نمی شود. از وقتی که برف و زمستان آمده است، من گرسنه مانده ام.”

بعد کمی جلوتر آمد و روی سر آدم برفی نشست. آدم برفی خجالت کشید. با خودش گفت:”اصلا فکر نمی کردم اینطور باشد.” بعد حس کرد که کلاغ یک نوک به دماغش زد. آدم برفی حس کرد که باز هم تنش بیشتر داغ شده است.

نویسنده: ناصر یوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر کوچولو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید