قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حسادت

در ادامه ی قسمت اول

هفت کوچولو فکر کردند که سفیدبرفی دیگر مرده است. آنها خیلی غمگین و غصه دار شدند. اما ناگهان یکی از برادرها گل سر را دید. آن را برداشت و ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. سفید برفی دوباره نفس کشید و زنده شد. هفت کوچولو خیلی خوشحال شدند و از خوشحالی شروع کردند به رقص و پایکوبی.

حسادت
حسودی

صبح روز بعد، هفت کوچولو وقتی می خواستند به سرکار بروند به سفید برفی گفتند که مراقب باشد و از هیچکس چیزی را قبول نکند. از آن طرف ملکه خودخواه دوباره رو به روی آینه جادویی ایستاد و پرسید: ” ای آینه جادویی! چه کسی از همه زیباتر است؟” این بار هم آینه گفت: ” سفیدبرفی هزار بار زیباتر است.” ملکه خودخواه فهمید که هنوز سفیدبرفی زنده است.

از عصبانیت زیاد، فریادی بر آینه کشید و بعد گفت: ” ای سفیدبرفی هر جور شده تو را از بین می برم.” این بار ملکه خودخواه خودش را به شکل یک میوه فروش درآورد و به کلبه هفت کوچولو رفت. در زد و گفت: ” میوه های خوشمزه دارم! میوه نمی خواهید؟”

سفیدبرفی سرش را از پنجره بیرون آورد و میوه فروش را دید. سفیدبرفی گفت: ” من اجازه ندارم چیزی بگیرم. خواهش می کنم از اینجا بروید.”

میوه فروش گفت: ” اما سیب های من خیلی خوشمزه است. تو می دانی برای برادرهایت سیب بخری. می خواهی این سیب را بخوری؟” سفید برفی عقب رفت و گفت: ” نه.”

میوه فروش که همان ملکه خودخواه بود، سیب را نصف کرد و یک نیمه آن را خورد و گفت: ” ببین! این سیب سالم است. هیچ زیانی ندارد.”

سفیدبرفی وقتی دید که میوه فروش نیم سیب را به راحتی خورد. نیمه دیگر را گرفت و یک گاز به آن زد. اما ملکه خودخواه آن نیمه سیب را سمی کرده بود. به همین دلیل وقتی سفیدبرفی آن تکه کوچک را خورد، نفسش بند آمد و روی زمین افتاد.

ملکه خودخواه با خوشحالی به قصرش برگشت و دوباره همان سوال همیشگی را از آینه پرسید. این بار آینه جواب داد: ” تو از همه زیباتری.” ملکه خوشحال شد و مطمئن شد که دیگ سفیدبرفی زنده نیست.

آن شب وقتی هفت کوچولو به خانه برگشتند، دیدند که سفیدبرفی بی هوش رو زمین افتاده است و دیگر نفس نمی کشد. به سر تا پای او نگاه کردند تا شاید چیزی را پیدا کنند، اما هیچ چیز اضافه ای مانند شانه و گل سر و انگشتر ندیدند. به سر و صورت او آب پاشیدند، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و باور کردند که سفیدبرفی مرده است. آنها سفید برفی را در یک جعبه شیشه ای گذاشتند تا همیشه او را ببینند. روزی مرد جوانی که از آنجا می گذشت، سفیدبرفی را در آن جعبه شیشه ای دید.او از اینکه سفیدبرفی مرده بود بسیار غمگین شد و در دلش آرزو کرد که ای کاش سفیدبرفی زندهبود و می توانست همسرش شود.

مرد جوان تصمیم گرفت به کمک هفت کوچولو سفید برفی را به بالای کوه ببرد و جعبه شیشه ای را در بالای کوه بگذارد. او سفیدبرفی را بر روی دوشش انداخت و به سمت کوه رفت. در راه پای مرد جوان به بوته گلی گیر کرد و با هم به زمین افتادند. به خاطر این اتفاق، تکه سیب از دهان سفیدبرفی بیرون افتاد. وقتی سیب بیرون پرید، سفید برفی انگار از یک خواب طولانی بیدار شد. مرد جوان و هفت کوچولو با تعجب و خوشحالی به سفیدبرفی نگاه کردند.

هفت کوچولو ماجرا را برای سفید برفی تعریف کردند و گفتند که مرد جوان باعث زنده شدن او شده است. مرد جوان به او گفت که چقدر او را دوست دارد و از او خواست تا همسرش شود. سفید برفی هم قبول کرد و آنها با هم عروسی کردند . در جشن عروسی آنها، هفت کوچولو هم بودند که به رقص و پایکوبی پرداختند. پس از عروسی، سفید برفی و مرد جوان از آن سرزمین رفتند تا دیگر ملکه مغرور مزاحمتی برای آنها نداشته باشد.

گردآورنده: برادرا گریم

مترجم: کاظم شیوا رضوی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

قسمت اول سفید برفی را اینجا ببینید

اینم بخون، جالبه! قصه “تبر و درخت سپیدار”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید