قصه ای کودکانه درباره ی دوست داشتن، مهربانی کردن و کمک کردن

خورشید خانم همه فرزندانش را دوست داشت، دی را هم خیلی دوست داشت. دی اهل قصه و داستان بود. او یک قصه گوی ماهر بود و هر شب برای مادرش خورشید خانم قصه های زیبایی می گفت. وقتی که کار آذر ماه تمام شد، دیگر نوبت دی بود که به زمین برود و به مردم زمیں کمک کند.

شبی، وقتی دی قصه اش را تمام کرد، خورشید خانم گفت: «فردا نوبت توست به زمین بروی. برو و در روزهای سرد زمستان با مردم باش! برو و زیباترین قصه هایت را که درباره صلح و دوستی است برای مردم زمین تعریف کن.» صبح روز بعد دی با یک کوله کتاب و کاغذ و قلم راهی زمین شد و با خودش زمستان را به زمین برد. با اولین قدمش برف را به همه جا فرستاد. باد سرد به همه جا رفت و جلوتر از او، به همه خبر داد که دی می آید. مردم روستا که دی را می شناختند، خوشحال شدند. بخاری ها و کرسی ها را روبه راه کردند و منتظر آمدن او شدند.

داستان کوتاه درباره محبت
داستان در مورد مهرورزی

دی وقتی به روستا رسید، شب شده بود. مردم روستا در خانه ای جمع شده بودند تا دی برای آنها قصه ای بگوید. او کنار آنها نشست و قصه ای را برای آنها آغاز کرد. در آن روستا، قصه دختری را گفت که وقتی میخندید، از دهانش گل بیرون می ریخت و وقتی اشک می ریخت، اشک های او مروارید می شدند. همه مردم روستا با دقت فراوان به قصه های او گوش می دادند.

شب بعد در روستای دیگر، قصه مرد جوانی را گفت که به دنبال خوشبختی، هفت کفش آهنی را پاره کرده بود و سپس به خانه اش برگشته بود و فهمیده بود که خوشبختی را می تواند در خانه خودش و در قلب خودش پیدا کند. او هر شب به یک روستا یا شهر جدید می رفت و قصه تازه ای را برای مردم تعریف می کرد. در روستایی، قصه اسب های بالدار را گفت. در روستای دیگری قصه اژدهایی که به مردم کمک می کرد. در یک شهر قصه دختری که با دیو هفت سر می جنگید و در شهری دیگر قصه پسری که عاشق دختر ماه پیشانی می شود.

در یک روستای کوچک قصه سرزمین بزرگی را گفت که مردمش با همه مردم سرزمین های دیگر دوست بودند و در یک شهر بزرگ، قصه روستایی را گفت که مردم آن در صلح و آرامش زندگی می کردند.دی ماه در یک شهر، درباره مردمی گفت که آنقدر جنگیده بودند که کشاورزی را فراموش کرده بودند و در یک روستا قصه مردمی را گفت که می خواستند فقط خودشان زنده باشند و زندگی کنند.

دی ماه هر شب قصه ای را می گفت و هر شب به روستا و شهر تازه ای سر می زد. همه مردم شهر و روستا منتظر بودند تا دی ماه به شهر آنها بیاید و برایشان قصه بگوید. وقتی جمع می شدند، دیگر کسی از سرما و تاریکی شب گله نمی کرد. حتی کسی متوجه آن همه برف و سرما نمی شد. همه می خواستند قصه های دی ماه را بشنوند.

دی ماه هم سعی می کرد زیباترین قصه هایش را برای مردم بگوید. او سعی می کرد قصه هایی برای مردم بگوید که آنها را به دوست داشتن، مهربانی کردن و کمک کردن به یک دیگر تشویق کند.

هرشب که او قصه می گفت، خورشید خانم هم در آسمان ها به یاد او می خوابید. خورشید خانم با خودش فکر می کرد که امشب دی ماه چه قصه ای برای مردم دارد. او آرزو می کرد که قصه های پسرش فقط از صلح و دوستی باشد. اما راستش را بخواهید دل خورشید خانم هم برای قصه های پسرش تنگ شده بود.

نویسنده: ناصر یوسفی
قصه شب”دی یکی از پسرهای خورشیدخانم بود” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید