قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حیله گری

قصه شب “دو شرط مرد حیله گر – قسمت اول” : مردی در یک روستا خانه ای داشت. او مجبور بود که هیزم بشکند، علف ببرد، به حیوان ها غذا بدهد، خانه را تمیز کند، انگورها را بچیند، سبزی بکارد، گندم ها را درو کند، خانه را تمیز کند و خیلی کارهای دیگر انجام بدهد.

کارهای خانه و مزرعه مرد را خسته کرد. با خودش گفت:” توی این خانه و این مزرعه تا دلت بخواهد، کار هست. اگر این طور پیش برود، من باید تمام عمرم کار بکنم. باید بروم و کسی را بیاورم تا کارهای اینجا را انجام بدهد.”

روز بعد مرد به روستای نزدیک خانه اش رفت. در آنجا پسری نیرومند و سالم پیدا کرد. به او گفت که دنبال یک کارگر می گردد.
پسر گفت:” من خودم کارگرم. اگر مزد خوبی بدهید، می آیم و برایتان کار می کنم.”

مرد گفت:”من حاضرم که برای دو ماه کار، صد سکه طلا به تو بدهم. ولی کار کردن برای من دو شرط دارد.”
پسر گفت:”آن شرط ها چیست؟”

پیر حیله گر گفت:”من از کسانی که همیشه اوقاتشان تلخ است، بدم می آید. من هیچ وقت از هر چه به سرم بیاید شکایت نمی کنم. دوست هم ندارم که کارگرم از صبح تا عصر از همه چیز شکایت کند. یک شرط من این است که هر کاری که به تو گفتم، درست همان طور که من گفته ام، انجام بدهی. شرط دیگر هم این است که هرقدر هم که کار در خانه و مزرعه زیاد باشد، هیچ یک از ما از هیچ چیز شکایتی نکند.

اگر در این دو ماه تو یک بار خسته بشوی و شکایت بکنی، من به جای صد سکه طلا با عصایم صد ضربه به تو میزنم و تو را از خانه و مزرعه بیرون می اندازم. اگر من هم بی خود از کار تو شکایت کردم، تو با همان عصا صد ضربه به من بزن و مرا از خانه و مزرعه بیرون بینداز و خودت صاحب آنجا باش.”

حیله گر
حیله گر بودن

پسر که نیرومند و زرنگ بود و از کار کردن نمی ترسید، گفت:” باشد، من این دو شرط را قبول دارم.”

روز بعد پسر در خانه آن مرد مشغول کار شد. او از صبح تا شب کار می کرد. هیزم می شکست. علف می برید. به حیوان ها غذا می داد. خانه را تمیز می کرد. انگور می چید. سبزی می کاشت. گندم درو می کرد. وقتی که کارش تمام می شد، مرد کار تازهای برای او پیدا می کرد. گذشته از اینها، صاحب خانه غذای کافی هم به او نمیداد.

پسر روز به روز لاغر و لاغرتر می شد. آن قدر لاغر شده بود که مرد فکر کرد ممکن است پسر بیمار بشود. منتظر بود که پسر شکایتی بکند تا او را که دیگر به دردش نمی خورد، بیرون بیندازد. ولی پسر، با اینکه خسته و بیمار شده بود، هیچ شکایتی نمی کرد.
عاقبت روزی مرد به پسر گفت:” تو چهل روز است که برای من کار می کنی. می بینم که بیمار شده ای. به خانه ات برو. چند روزی استراحت کن. بعد برگرد و بیست روز دیگر برایم کار کن. اگر تا آن وقت باز هم شکایتی از تو نشنیدم، مزدت را میدهم.”

پسر به راه افتاد. رفت و رفت تا به خانه شان رسید. مادر و پدر و برادرانش او را دیدند. از شرطه ایی که او با مرد کرده بود خبردار شدند. دلشان برای او سوخت. پدر و مادر او گفتند که آن مرد در حقیقت یک حیله گر است و با این شرط ها فقط به تو آسیب می زند.

روزی که پسر می خواست پیش مرد برگردد، برادرش به او گفت:” برادرم، تو همین جا بمان و استراحت کن. من پیش آن مرد حیله گر می روم و بیست روز دیگر را به جای تو کار می کنم. اطمینان داشته باش که در این بیست روز کسی که شکایت می کند آن مرد است نه من.”

بازنویس: مانا نثاری ثانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “لاغر و چاق”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید