داستانی آموزنده و کودکانه درباره مهربانی
قصه شب “دوستان آدم برفی”: هوا سرد بود. برف زمین را پوشانده بود. ولی آسمان ابری نبود. خورشید در آسمان میدرخشید. افشین و شاهین جلو در خانهشان سرگرم بازی بودند. آنها لباسهای گرمی پوشیده بودند. کلاههای گرمی سرشان گذاشته بودند. چکمه پوشیده بودند. دستکش هم به دست داشتند. آنها با یک بیل برف ها را روی هم میگذاشتند.
میخواستند آدم برفی درست کنند. افشین و شاهین مدتی کار کردند. آدمبرفی درست شد. آدمبرفی قشنگ و بزرگ. جلو در خانه ایستاده بود. کلاهی به سر داشت. دستهایش چوبی بودند. روی آدم برفی به در بود. پشت سرش درخت سبز و قشنگ کاج بود. بچهها میخواستند بروند و ناهار بخورند. افشین گفت: ” اگر ما برویم آدم برفی تنها میماند. “
شاهین گفت: ” راست میگویی. آدمبرفی تنها می ماند. اوقانش تلخ میشود. “
افشین گفت: ” چه میشود کرد؟ ما باید برویم و ناهار بخوریم. ” ناگهان شاهین فکری کرد. دوید و رفت توی خانه و با یک مشت برنج برگشت. برنجها را زیر درخت کنار آدمبرفی پاشید.
شاهین و افشین ایستادند و نگاه کردند. چند کبوتر در هوا می پریدند. برنجها را دیدند. پایین آمدند. روی زمین نشستند تا دانه بخورند.
دیگر آدمبرفی تنها نبود. کبوترها و گنجشکها کنار او بودند. افشین و شاهین رفتند تا ناهار بخورند. وقتی برگشتند باز هم برای کبوترها و گنجشکها دانه ریختند. کبوترها و گنجشک ها دانهها را خوردند. دور آدمبرفی پرواز کردند و روی دستهای چوبی او نشستند. آنها با آدمبرفی دوست شده بودند.
دو روز گذشت. هنوز آدمبرفی جلو در خانه ایستاده بود. هنوز کبوترها و گنجشکها پیش او می آمدند. دور او پرواز میکردند و روی دستهای چوبی او می نشستند.
صبح روز سوم. باز هم کبوترها و گنجشکها آمدند. ولی دیگر آدم برفی آنجا نبود. در جای او یک کلاه و دو تا تکه چوب افتاده بود. کبوترها و گنجشکها دنبال آدمبرفی گشتند. او را ندیدند. آنها پشت درخت پریدند. بالای درخت پریدند. روی درخت پریدند. روی زمین
نشستند. ولی آدمبرفی را پید نکردند.
افشین به شاهین گفت: ” کبوترها و گنجشکها دنبال آدمبرفی می گردند. حالا که او آب شده است میروند و دیگر برنمی گردند. ولی اینجور نبود. کبوترها و گنجشکها هر روز به آنجا میآمدند. هر روز پشت درخت می پریدند. بالای درخت میپریدند. روی زمین می نشستند و دنبال دوستشان آدمبرفی میگشتند.
نوبسنده: فردوس وزیری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”
ممنون از قصه قشنگتون و آفرین به آقا شاهین باهوش