قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن

قصه “چگونه ماهیگیر با دختر پادشاه آب ها ازدواج کرد”: چین یکی از بزرگترین کشورهای جهان است. جمعیت این کشور نیز بسیار زیاد است. پایتخت کشور چین شهر بزرگ پکن است. مردم چین بسیار باهوش و کوشا هستند.

در زمان های بسیار قدیم، پدر و پسری زندگی می کردند که با ماهیگیری روزگار می گذراندند. نام پدر لی لائو و نام فرزند لی لام بود. مثل همیشه آنها یک شب برای صید ماهی به رودخانه رفتند. از شب تا صبح در رودخانه تور انداختند. نزدیک صبح قایق آنها تا نیمه پر از ماهی شده بود.

صبح، وقتی که پدر ماهی ها را برای فروش به بازار برد، پسر جوان تصمیم گرفت قایق را مرتب کند. در این موقع متوجه شد که یک ماهی در گوشه قایق پنهان شده است. ماهی نقره ای بود و بال هایی به رنگ سرخ داشت. لی لام با خوشحالی به ماهی نگاه کرد. آن را گرفت و با خود به خانه برد و در تنگی پر از آب انداخت و روی میز گذاشت.

کمک کردن
کمک

روزهای زیادی گذشت. ماهی به سرعت بزرگ می شد. لی لام هر شب به نظرش می آمد که از تنگ آب، دختری زیبا بیرون می آید، اما وقتی دستش را به سوی آن دراز می کرد، این تصویر ناپدید می شد. کم کم ماجرای ماهی عجیب بر سر زبان ها افتاد و مردم برای دیدن آن دسته دسته می آمدند. خبر به گوش ارباب آن روستا هم رسید. او به خانه ماهیگیر آمد و از آنها خواست که ماهی جادویی را در مقابل چند سکه طلا به او بدهند.

ماهیگیر و پسرش خواسته ارباب را قبول نکردند. آن وقت ارباب ده خواست تنگ ماهی را با زور بگیرد، اما لی لام حاضر نشد ماهی را به او بدهد. در بین دعوا تنگ ماهی به زمین افتاد و شکست. ماهی هم خود را به رودخانه رساند. لی لام خود را به آب انداخت که ماهی را بگیرد، اما نتوانست. ماهی در میان آب رودخانه ناپدید شد.

جوان از آن زمان شب و روز به فکر ماهی بود. همه جا تور می انداخت، اما ماهی زیبایش را میان تور نمی دید. ماهی زیبا که در تور ماهیگیر افتاده بود، دختر پادشاه آب ها بود. پدرش او را همیشه در اتاق در بسته نگه می داشت، اما روزی دختر تصمیم گرفت که از قصر خارج شود و برای آنکه کسی او را نشناسد، خود را به شکل ماهی درآورد. هر چه از قصر دورتر می شد، دنیا به نظرش زیباتر می آمد. وسط دریا مشغول دیدن آسمان و زمین بود که متوجه تور ماهیگیر نشد و به دام افتاد.

در مدتی که در تنگ بود، برای زندگی در قصر پدرش دلتنگ بود، اما از پسر ماهیگیر خوشش می آمد، چون پسر ماهیگیر خیلی به او محبت می کرد. حالا که دختر آزاد شده بود، باز هم در قصر زیرآبی خود، روزها و شب ها آن قدر به فکر پسر ماهیگیر بود که سرانجام بیمار شد. پدرش حکیمان را پیش دخترش آورد، ولی حال او خوب نشد.

روزی یکی از دوستان دختر پادشاه که به رازش پی برده بود، از پادشاه خواست که اجازه دهد تا دخترش با جوان ماهیگیر ازدواج کند و همه ماجرا را برای او تعریف کرد. شاه از ازدواج دخترش با پسر ماهیگیر راضی نبود. او به نگهبانان خود، اژدها و لاک پشت فرمان داد تا از دخترش مراقبت کنند و او را تنها نگذارند. از آن به بعد دختر شاه از همه دوری می کرد و در قصر ساکت بود. دوست وفادار او که می دید دختر شاه هر روز لاغرتر و ناتوان تر می شود، به فکر چاره افتاد. او حواس اژدها و لاک پشت را پرت کرد و دختر پادشاه را از دست نگهبانان نجات داد.

اما بشنوید از لی لام! از روزی که ماهی او را ترک کرد، بسیار غمگین بود. پدرش بارها او را نصیحت کرد که فکر ماهی را از سر بیرون کند، اما جوان نمی توانست. یک شب مهتابی، لی لام در کنار دریا نشسته بود. دختر زیبایی از دریا بیرون آمد. دختر پادشاه خود را به لی لام معرفی کرد و گفت:” من همان ماهی نقره ای هستم.”

لی لام آن قدر خوشحال شد که دست دختر را گرفت و او را به خانه برد. آنها با هم عروسی کردند و زندگی خوبی را با هم شروع کردند. دختر شاه زندگی در خشکی را تحمل می کرد. شبنم های سرد صبحدم، باد، گرما و باران او را نمی ترساند. هر روز با شوهرش در قایق می نشست و به دریا نگاه می کرد. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند . روزی، وقتی لی لام در خانه نبود، دختر پادشاه تور ماهیگیری را تعمیر می کرد که ناگهان در مقابل خود دوست دریایی اش را دید. دوستش گریه کرد و گفت: ” شاه پس از جستجوی زیاد محل زندگی تو را پیدا کرده است. یا باید فرار کنی یا به دریا برگردی.”

دختر پادشاه وقت نکرد که فرار کند، چون در مقابلش پدرش را به همراه لاک پشت و اژدهای دریایی دید. پدر او خیلی عصبانی بود. دست او را گرفت تا با خود به دریا ببرد. در همان وقت لی لام به کلبه رسید و از تمام ماجرا با خبر شد. نمی دانست چه کار می تواند بکند. وقتی پادشاه با زور دخترش را می برد، لی لام گفت: صبر کنید! ما با هم عروسی کردیم . ما بسیار خوشبخت هستیم و مزاحم هیچ کس هم نیستیم. اگر می خواهید دخترتان را برید، باید مرا هم همراه خودتان ببری. من هم دریای می شوم.

پادشاه لحظه ای صبر کرد. به چشم های دخترش نگاه کرد. دختر هم با التماس از او می خواست که آنها را از هم جدا نکنند. پادشاه دست دخترش را رها کرد. او هم غمگین بود. چون دلش هم برای دخترش تنگ شده بود. از طرف دیگر کمی ترسید که اهل خشکی به دخترش آسیب برسانند. وقتی دید لی لام دخترش را خیلی دوست دارد و مراقب اوست، وقتی دید دخترش هم خوشبخت است، تصمیم گرفت آنها را به حال خود بگذارد.اما قبل از رفتن با نیروی جادوی خود به لی لام قدرتی داد تا بتواند به زیر دریا بیاید.
از آن روز به بعد لی لام و دختر هم روی خشکی زندگی کردند و هم روی دریا. آنها خوشبخت ترین موجودات کره زمین بودند.

مترجم: غلامرضا جلالی نایینی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید