قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بزرگ شدن

قصه تو بزرگ شده ای : دختری را می شناسم که اسمش سودابه است. سودابه پنج سال دارد. به کودکستان می رود. دختر قشنگی است. موهای بلندش را می بافد. سودابه بد دختری نیست. فقط یک عیب دارد . هنوز بزرگ نشده است.

سودابه دو تا عروسک دارد . یک توپ دارد.یک اتومبیل اسباب بازی دارد. با این اسباب بازی ها چند تا بچه می توانند بازی کنند و خوش حال شوند ولی سودابه که نمی گذارد. وقتی که بچه ای به خانه آن ها می آید ، تا می خواهد به یکی از اسباب بازی های او دست بزند سودابه می گوید :« نه، نه، تو نباید به اسباب بازی های من دست بزنی. من خودم آن ها را نشانت می دهم.

بزرگ شدن
بزرگ بودن

ولی آن ها را به دست تو نمی دهم، نمی گذارم تو به آن ها دست بزنی. این اسباب بازی ها مال من است، مال تو نیست.»

خوب، تو خودت می دانی که هیچ بچه ای خوشش نمی آید که این حرف ها را به او بزنند. می دانی که هیچ بچه ای حاضر نیست با دختری مثل سودابه اصلا دوستی کند. بچه های کودکستان با او دوست نیستند.

مادر و پدر سودابه به او می گویند که تو بزرگ شده ای کار خوبی نمی کنی.
سودابه به آن ها قول می دهد که بعد از این بگذارد که بچه های دیگر هم با اسباب بازی های او بازی کنند.ولی قولش یادش میرد و باز به بچه هایی که به خانه آنها می آید می گوید :« تو نباید به اسباب بازی های من دست بزنی.»

می دانی سودابه چرا این کار را میکند؟ برای اینکه او هنوز بزرگ نشده است. اگر دختر بزرگ و عاقلی شده بود ، دیگر این کار را نمی کرد.

پسری را می شناسم که اسمش همایون است. او شش سال دارد. به مهد کودک می رود. در کلاس اول درس می خواند. پسر قشنگی است. بد پسری هم نیست . فقط یک عیب دارد هنوز بزرگ نشده است.

هر روز عصر، بچه های همسایه به یکی از خانه های کوچه می روند تا بازی کنند. خوب، همایون هم می رود. او هم دوست دارد که با بچه های همسن خودش بازی کند . ولی بچه ها اصلا دوست ندارند که همایون بیاید و با آنها بازی کند.

می دانی چرا؟برای اینکه همایون نمی تواند صبر کند و بگذارد که نوبت او برسد و بعد بازی کند. مثلا اگر بچه ها می خواهند سوار تاب بشوند،همایون جلو می رود و می گوید :« اول من باید سوار تاب بشوم! اول من باید سوار تاب بشوم!»

تازه وقتی هم که سوار تاب شد، حاضر نیست که پایین بیاید و بگذارد که بچه دیگری سوار تاب بشود.

توی مهد کودک هم همین کار را می کند. در هر بازی می خواهد اول او بازی کند. تازی وقتی هم که بازی کرد. حوصله ندارد که صبر کند دیگران هم بازی کنند.

خوب، تو خودت می دانی که هیچ بچه ای خوشش نمی آید که با پسری مثل همایون باز یکند.

برای همین هم است که همایون اصلا دوستی ندارد. بچه های همسایه با او دوست نیستند.حتی دختر عمو و پسر عمو هایش هم با او دوست نیستند.

مادرو پدر همایون به او می گویند که کار خوبی نمی کند. ولی قولش یادش می رود.باز تا می رود که با بچه ها بازی کند می گوید:«اول من باید بازی کنم.»

می دانی که همایون چرا این کار را می کند؟ چون بزرگ نشده است. راستی تو بزرگ شده ای ؟

نویسنده: مینو دستور

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید