قصه ای کودکانه و آموزنده درباره قهر و آشتی
قصه قهر و آشتی: شب بود. همه جا تاریک بود. زری در رختخوابش دراز کشیده بود و به شعلههای آتش که از توی بخاری معلوم بود نگاه میکرد. زری از آتش میترسید. هیچوقت نزدیک جایی که آتش بود، نمیرفت. همین چند روز پیش بود که دست یکی از دوستانش سوخته بود. زری باز هم به آتش بخاری نگاه کرد و گفت: “هی آتش! تو چقدر بدی! اصلا اینجا چه کار داری؟ چرا از اینجا نمیروی تا راحت شویم؟ “
آتش پرسید: “با من بودی؟”
زری جواب داد: ” معلوم است که با تو بودم. فقط بلدی دست و پای بجهها را بسوزانی. فقط بلدی خانه ها را مثل زغال کنی. “
آتش با خجالت گفت : ” من این کارها را می کنم؟ “
زری گفت: ” پس چه کسی دست دوستم را سوزاند؟ چه کسی خانه همسایهمان را سوزاند؟ خبر داری که هیچ کس تو را دوست ندارد؟”
آتش غمگین شد. شاید اگر چشم داشت گریه هم میکرد. فقط با خودش فکر کرد اگر واقعا او را دوست ندارند، پس برای چه آنجا بماند. برای همین تصمیمش را گرفت، وسایلش را جمع کرد و رفت.
زری ناگهان دید بخاری خاموش شد. آتش حرفش را گوش کرده بود. او آنقدر خوشحال شد که نمیدانست چه کار کند. با خوشحالی لحاف را روی سرش کشید و خوابید. اما قبل از خواب فکر کرد که از این به بعد دست و پای هیچ بچهای نمیسوزد.
صبح روز بعد، زری با خوشحالی از خواب بیدار شد. خمیازهای کشید، خواست بلند شود اما هوای اتاق خیلی سرد بود.
برادرش هم سرفه میکرد. دوباره زیر لحاف رفت تا شاید گرم شود. همانوقت مادر به اتاق آمد و گفت : “خیلی عجیب است! چرا این طور شده است؟ تابه حال چنین انفاقی نیفتاده بود. “
زری به یاد شب کذشته افتاد فهمید که به راستی آتش رفته است بلند شد و پرسید : “چی عجیب است؟ چرا ناراحتید؟ “
مادر گفت: ” بخاری روشن نمی شود. “
زری با خود گفت: ” چه بهتر! دیگر آتش نیست. بخاری هم روشن نمیشود. “
مادر با تعجبب به او نگاه کرد. بعد یک پتوی دیگر برداشت و آن را روی بچه کوچکش انداخت تا سرما نخورد. همان وفت در حیاط باز شد. پدر وارد حیاط شد و بعد هم به اناق آمد.
پدر هم انگار تعجب کرد. مادر پرسید: ” پس نان کو؟ مگر نرفتی که نان بخری؟ “
پدر با تعجب گوشهای نشست و گفت: ” خیلی عجیب است. همه نانواییها تعطیل هستند. نانواها میگویند که تنورشان روشن نمیشود. “
زری باز هم با خوشحالی جلو آمد و گفت: ” چه بهتر! دیگر دست و پای هیچ کس نمیسوزد. دیگر هیچ خانهای آتش نمی گیرد. “
پدر و مادر به هم نگاه کردند. انگار نمیفهمیدند که زری چه میگوید مادر به آشپزخانه رفت. خواست سماور را روشن کند. اما نشد. حتی اجاق گازشان هم روشن نشد. اصلا هیچ کبریتی آتش نمی گرفت. زری با خوشحالی همه این ماجراها را نگاه میکرد. چقدر خوب شده بود. دیگر لازم نبود که از آتش بترسد. چون دیگر آتش نبود که از آن بترسد!
زری به حیاط رفت. از توی کوچه سر و صداهایی میآمد. در را باز کرد. کوچه پر از همسایهها بود. همه اهل محل از خانههایشان بیرون آمده بودند و با هم حرف میزدند. همه همسایهها درباره آتش حرف میزدند. بخاری همه خانهها خاموش شده بود و با هیچ کبریتی هم روشن نمیشد. همسایهها با تعجب به هم نگاه میکردند و از هم میپرسیدند چطور ممکن است آتش نباشد؟
زری در حیاط را بست. او هنور خوشحال بود. در دلش به همسایهها میخندید. آنها نمیدانستند که چه اتفاق خوبی افتاده است. حالا دیگر هیچ آتشی خانه آنها را نمیسوزاند. زری به اتاق برگشت. هوای اتاق هم سرد بود.
مادر گفت: ” چه کار کنم؟ چطوری هوا را گرم کنیم؟ “
زری فکر کرد که میشود لباس بیشتری پوشید. آن روز آنها صبحانه نخوردند. چون نان نبود. زری یک سیب بزرگ خورد و با خودش گفت هر روز که نباید نان و چای خورد. میوه هم میتواند صبحانه باشد.
آن روز پدر سرکار نرفت. چون پدر یک مغازه آهنگری داشت. او باید کورهاش را روشن میکرد و سپس آهنگری میکرد. اما وقتی که آتش نباشد او چطوری میتواند کورهاش را روشن کند.
زری کمی با برادر کوچکش بازی کرد اما برادرش همین طور از سرما عطسه میزد و سرفه میکرد. معلوم بود که سرما خورده است. خودش هم یواش یواش سردش میشد. برای همین رفت و یک پالتو پوشید.
همه مردم با تعجب و حتی با ترس از نبودن آتش حرف میزدند. اما زری نمیدانست که چرا بزرگ ترها از اینکه آتش نباشد می ترسند.
نزدیک ظهر زری گرسنهاش شد. پیش مادرش رفت و پرسید: ” ناهار چی داریم؟ ” مادر گفت: “هیچی مگر نمی دانی آتش نیست.”
“خوردن چه ربطی به آتش دارد؟”
مادر که یواش یواش حوصلهاش سر رفته بود، گفت : ” آخر باید آتشی باشد تا با آن غذا درست کنم. با چی غذا بیزم؟ “
زری به فکر فرو رفت. او به این جور چیزها فکر نکرده بود. برای همین با ناراحتی پرسید : ” یعنی امروز ناهار نمیخوریم؟ “
مادر گفت: ” میوه میخوریم. چون لازم نیست میوهها را بپزیم. ” اما زری فکر کرد میوه که ناهار نمیشود.
حال برادرش بدتر شد. پدر او را نزد یک پزشک برد خودش هم بیشتر سردش شده بود. دیگر نمیدانست چه کار کند. یک کلاه به سرش کرد. دستکشهایش را پوشید. اما باز هم سردش بود. بعد از ظهر گوشهای نشست و یک پتو هم به دور خودش پیچید و بعد فکر کرد مگر میشود غذا نپخت. به سرکار نرفت و حمام نکرد. همه این کارها زمانی انجام میشد که آتش باشد.
دندانهای زری از سرما به هم میخورد. همه مردم از نبودن آتش به ترس و وحشت افتاده بودند. همه میگفتند اگر آتش نباشد آنها چه کار کنند؟ مگر میشود بدون آتش زندگی کرد؟
زری با خودش فکر کرد که عجب کار بدی کرده است. چرا آتش را ناراخت کرده بود. تازه فهمیده بود که آتش چقدر برای مردم فایده دارد. زری حتی از این هم میترسید که دیگران بفهمند او باعث قهر آتش شده است. در دلش آرزو میکرد که هیچ کس نفهمد. حتی پدر و مادرش.
تا شب همه مردم سرما کشیدند و با گرسنگی سعی کردند بخوابند. زری خوابش نمیآمد. به بخاری خاموش نگاه کرد و فکر کرد که عجب کار بدی کرده است.
آتش بیشتر از آنچه فکر میکرد فایده داشت. آرام از جایش بلند شد. به حیاط رفت و آهسته آتش را صدا زد. شاید آتش همان گوشه و کنار باشد. اما آتش نبود. همه جا را خوب نگاه کرد.
یکباره توی باغجه یک چیز نورانی دید. با خوشحالی آهی کشید و گفت: “آتش تو اینجایی؟ مرا ببخش که تو را ناراحت کردم. خواهش میکنم که برگرد. ” اما آن چیز نورانی فقط یک کرم شبتاب بود. کرم شب تاب گفت: “من که آتش نیستم. اما میدانم که آتش کجاست. با او چه کار داری؟ “
زری همه ماجرا را برای کرم شب تاب تعریف کرد و گفت که جقدر از کاری که کرده بود ناراحت است. کرم شب تاب به حرفهای زری خوب گوش کرد و گفت: ” پس حسابی آتش را ناراحت کردهای. من به آتش میگویم پشیمان شدهای. اما نمیدانم آتش با تو آشتی
میکند یا نه. “
کرم شبتاب تصمیم گرفت پیش آتش برود و همه ماجرا را برای او تعریف کند. شاید آشتی کند و دوباره برگردد. زری با این امید به اتاق برگشت و در رختخوابش دراز کشید. نفهمید که چقدر طول کشید اما خوابید و خوابهای قشنگی دید.
صبح روز بعد وقتی زری از خواب بیدار شد احساس خوبی داشت. هوای اتاق گرم بود زری دلش نمیخواست از رختخوابش بیرون بیاید. همانوقت صدای پدر را شنید.
پدر وارد آتاق شد و به زری گفت: “پاشو نمیخواهی صبحانه بخوری؟ ببین دو تا نان بربری داغ خریدهام.”
نویسنده: ثریا سیدی
قصه قهر و آشتی برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”