قصه “مورچه و کک”

0

قصه ای درباره تصمیم گیری و کمک کردن

کرمانشاه یکی از استان های کشور ایران است. مرکز این استان نیز کرمانشاه نام دارد. مردم این استان بیشتر کرد هستند و به زبان کردی صحبت می کنند. اثر باستانی بیستون در نزدیکی این شهر قرار گرفته است.

قصه شب”مورچه و کک”: مورچه ای و ککی، زن و شوهر بودند. روزی مورچه رفت و یک دانه برنج آورد. آن را تمیز کرد و به کک داد تا بپزد. کک هم دانه برنج را بار گذاشت و همان طور که دور و بر آتش میپلکید ناگهان در دیگ افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. مورچه هرچه صبر کرد دید خبری از زنش نشد. وقتی به سر دیگ رفت دید که کک در دیگ افتاده است و دست و پا میزند.

مورچه با خودش فکر کرد که چه کار کند و چه کار نکند. رفت روی تپه خاکی که در گوشه ای بود، نشست و با دو دست خود خاک به سرش ریخت. و تپه خاکی گفت: «ای مورچه چه شده است؟ چرا خاک به سر می کنی؟ چرا این گرد و خاک را به راه انداخته ای؟»

کمک کردن

مورچه گفت: «ککم تو دیگه، دیگ روی آتیشه!» تپه خاک از شنیدن این خبر تکانی به خود داد و یک طرف خود را سوزاند.

کلاغی که از آن طرف می گذشت، آمد که روی تپه خاک چیزی برای خوردن پیدا کند و دید که یک طرف تپه دارد می سوزد و دود می کند.

کلاغ از تپه پرسید: «من هر روز از کنار تو چیزی پیدا می کنم و می خورم. چرا امروز یک طرف خودت را سوزانده ای؟»

تپه گفت: «خبر نداری؟»

کلاغ گفت: (نه) تپه گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته.»

کلاغ تا این خبر را شنید، تکان سختی به خود داد هرچه پر داشت ریخت و رفت روی درختی که نزدیک تپه بود، نشست

درخت گفت: «ای کلاغ چرا این شکلی شده ای؟ بالت کو؟ پرت کو؟ چرا لخت شده ای؟»

کلاغ سری تکان داد و گفت: «پس خبر نداری؟» درخت گفت: «چه خبری؟»

کلاغ گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه، مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده.»

درخت هم تکانی به خود داد و هرچه برگ داشت به زمین ریخت. چشمه ای در پای درخت بود که در اثر تکان درخت پر از برگ شد. چشمه به طرف درخت نگاهی انداخت و گفت: «ای درخت چرا این طوری کردی؟ الان صاحب من می خواهد بیاید و گندم هایش را آب بدهد. تو هرچه برگ بود در من ریختی»

درخت گفت: «خبر نداری؟» چشمه گفت: «نه»

درخت گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته»

چشمه هم از آن طرف چوبی پیدا کرد و در خود زد و خودش را گل آلود کرد. آب گل آلود در پای گندم ها روان شد. گندم ها به چشمه گفتند: «ای چشمه تو همیشه آب پاک به ما میدادی. حالا چه شده است که این طور گل آلود شده ای»

چشمه گفت: «پس جریان را نمی دانید؟» گندم ها گفتند: «نه.»

چشمه گفت: «کک تو دیگه. دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ سخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود.»

گندم ها تا این را شنیدند همه سر و ته شدند. ساقه ها رو به هوا و خوشه ها توی زمین.

مرد آبیار که مشغول آبیاری بود، چشمش که به گندم ها افتاد گفت: «ای گندم ها پدرم در آمده است تا شما را آبیاری کرده ام و بزرگتان کرده ام، حالا چرا سر و ته شده اید.»

گندم ها گفتند: «ای مرد خبر نداری؟» مرد گفت: «نه»

گندم ها گفتند: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود، گندم سر و ته.»

آبیار هم بیلی که در دستش بود به زمین فرو کرد و رفت نشست روی بیل.

دختر آبیار نزدیک ظهر با کاسه ای دوغ و یک دانه نان به طرف مزرعه آمد. به کنار گندم ها رسید و دید که پدرش نوک بیل نشسته است. خیلی ناراحت شد و گفت: «ای پدر چرا این طور کرده ای.»

آبیار گفت: «هی هی خبر نداری؟» دختر گفت: «نه، مگر چه شده است؟

آبیار گفت کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود، گندم سر و ته، بابا بیل نشین.» دختر وقتی این حرف را شنید کمی فکر کرد و گفت: «خب، چرا به کمک کک نمی روید.»

چرا او را از دیگ بیرون نمی آورید؟ دخترک این را گفت و دوان دوان به خانه کک رفت. زودی توی حیاط پرید و کک خانم را از توی دیگ در آورد. او را خشک کرد و حالش را جا آورد.

مورچه که از خوشحالی نمی دانست چه کار بکند پرید و دخترک را ماچ کرد. دخترک هم گفت: «به جای تو سرزدن و غصه خوردن کاش کاری می کردی، فکر بکری می کردی!»

بعد هم دخترک راه افتاد تا به خانه اش برود.

بازنویس: فریبا داداشلو
قصه شب”مورچه وکک” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

بدون نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید

خروج از نسخه موبایل