قصه “برف مسافر”

0

قصه ای کودکانه و آموزنده درباره برف

قصه شب “برف مسافر”: “برفی کوچولو” یک دانه برف کوچک بود که با دوستش یخی روی قله کوه نشسته بود و هر دو با غرور همه دنیا را تماشا می کردند و خوشحال بودند که همه آنها را می بینند. وقتی بهار آمد و آفتاب، قله پر برف را گرم کرد.

دونه برف

برفی به یخی گفت:”بیا با هم پایین برویم. نگاه کن، دشت ها دیگر سبز شده اند.”
یخی جواب داد:” چه می گویی؟ در دشت هیچکس ما را نخواهد دید و زیر پا له می شویم.”

اینم بخون، جالبه! قصه اردک و درخت بزرگ

برفی دیگر حرفی نزد. شروع کردند به آب شدن و به صورت رگه باریکی به جویباری درآمدند و از بین سنگها و خاکها برای خودشان راه باز کردند. برفهای جویبار دیگر از آنها پرسیدند:”چرا این همه عجله دارید؟”

برفی و بقیه گفتند:”می خواهیم دنیا را ببینیم.”
آنها گفتند:”ما را هم با خودتان ببرید.”
برفی و بقیه جواب دادند:”بیایید با هم یکی بشویم.”

آنها با هم همراه شدند و با شادی و خنده جلو رفتند. جویبار به نقطه ای رسید که در آنجا رودخانه ای روان بود. رودخانه کوهستانی پرسید:”از کجا می آیید؟”
گفتند:”از آن کوه که پر از برف است. زمستان را در آنجا گذرانده ایم.”

رود پرسید:”کجا می روید؟”
آنها جواب دادند:”می خواهیم دنیا را ببینیم.”
رودخانه گفت:”پس با من همراه شوید. با هم سفر خوشی را در پیش خواهیم داشت.” جویبار در حالی که توی رودخانه می ریخت، گفت:”برویم.”

آنها همانطور که می دویدند، در راه دیدند که یک ماهی روی تکه سنگهای خشک در حال جان دادن است. پرسیدند:”چه بر سرت آمده است ماهی کوچولو؟” ماهی کوچولو با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:”روی سنگ افتاده ام و دیگر نمی توانم خودم را توی آب بیندازم. دارم خفه می شوم.”

رودخانه گفت:”ما به تو کمک خواهیم کرد.” و موج سینه اش را روی سنگ انداخت و ماهی را در آغوش گرفت و گفت:”برویم دنیا را ببینیم.”و ماهی را با خود برد. رودخانه پیش می دوید و از دیدن صخره های بزرگ، درختان انبوه، آسمان آبی تعجب می کرد و همه چیز در نظرش زیبا و افسانه ای می آمد.

ناگهان رودخانه دشت زرد و مرده ای را دید. پرسید:”ای دشت بر سر تو چه آمده است؟” دشت آهی کشید و گفت:” آفتاب مرا سوزانده است. خیلی وقت است که باران نباریده است. کمکم کنید. دارم می سوزم.”
رودخانه گفت:”ناراحت نباش. من کمکت خواهم کرد.”

رودخانه تکان خورد، تکان خورد و موج های بزرگ خود را به طرف دشت راند… و وقتی موج هاعقب نشستند، دشت دیگر سبز شده بود. دشت در حالی که هنوز قطره های آب رویش برق می زند و گویی قطره های اشک شادی بودند. زمزمه کرد:”متشکرم رودخانه مهربان!”

رودخانه جلو دوید. بعد یک گروه آهو را دید که گردن هایشان را دراز کرده و منتظرش بودند.
رودخانه پرسید:”چه می خواهید؟”
آهوها با غصه گفتند:”از تشنگی در حال مرگ هستیم. آمده ایم آب بخوریم.”
رودخانه به ساحل نزدیک شد و گفت:”از آب خنک من بخورید.” آهوها بعد از اینکه سیراب شدند در کنار رودخانه فریاد کشیدند:”متشکرم.”

اینم بخون، جالبه! قصه اردک و درخت بزرگ

باز هم رودخانه جلو دوید. دید که مردی روی تخته سنگی ایستاده است. رودخانه پرسید:”ای مرد مهربان چه شده است؟”
مرد گفت:”من به آب احتیاج دارم. اجازه بده از قدرت تو استفاده کنم.”
رودخانه گفت:”خیلی خوب.”
آن وقت بخشی از آب رودخانه به زمین های کشاورزی رفت. اما رودخانه به راهش ادامه داد تا به دریا رسید.

مترجم: گیتا گرکانی
قصه برف مسافر برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

بدون نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید

خروج از نسخه موبایل