قصه “باغ تد”

0

قصه ای کودکانه و آموزنده درباره نا امیدی

قصه شب “باغ تد”: عمو قورباغه در باغش بود که قورباغه جوانی به نام تد قدم‌ زنان به طرف او رفت و گفت:”عمو قورباغه! چه باغ خوبی داری! “

عمو قورباغه گفت:”بله باغ خیلی زیبایی است. اما نگهداری از این باغ کار خیلی سختی است.”
تد گفت:”ای کاش من هم یک باغ داشتم.”

عمو قورباغه گفت:”اینجا مقداری دانه گل هست. اینها را در زمین بکار، به زودی صاحب یک باغ خواهی شد.”
تد پرسید: به همین زودی؟ “

عمو قورباغه گفت:” بله. خیلی زود. ”

نا امید بودن

اینم بخون، جالبه! قصه چوپان کوچولو و چوپان پیر

تد به طرف خانه دوید و دانه‌های گل را در زمین کاشت و گفت:” آهای دانه‌ها  حالا شروع به روییدن کنید. ” تد مدتی را بالا و پایین رفت. اما دانه‌ها شروع به رشد نکردند. تد سرش را به زمین نزدیک کرد و با صدای بلند گفت:” ای دانه‌ها همین حالا شروع به روییدن کنید. “

تد دوباره به زمین نگاه کرد. باز هم دانه‌ها شروع به رشد نکردند. او این بار سرش را به زمین نزدیک کرد و فریاد زد:” دانه ها حالا شروع به روییدن کنید. “

عمو قورباغه دوان دوان به طرف او آمد و پرسید: ” این همه سر و صدا برای چیست؟ ”
تد گفت: ” دانه‌ های من رشد نمی کنند. “

عمو قورباغه گفت:”تو خیلی فریاد می‌زنی. این دانه‌ های بیچاره می‌ ترسند که سر از خاک بیرون بیاورند. ”
تد پرسید:” دانه‌های من از رشد کردن ترسیدند؟ “

عمو قورباغه گفت:” البته. آنها را برای چند روز تنها بگذار تا خورشید بر آنها بتابد و باران بر آنها ببارد. به زودی دانه‌ های گل
تو رشد می‌ کنند. “

آن شب تد از پنجره به بیرون نگاه کرد و ناگهان گفت:” دانه‌ های من سر از خاک بیرون نمی آورند. آنها حتماً از تاریکی ترسیده‌ اند. ” تد با تعدادی شمع به طرف باغش رفت و با خودش گفت:” من برای دانه‌ های گل یک قصه می‌ خوانم. این طوری نمی ترسند. “

آن‌وقت برای دانه‌ هایش یک قصه طولانی خواند. تد تمام روز بعد را هم برای دانه‌ هایش آواز خواند و تمامی روز بعد را هم دوباره برای آنها شعر خواند و همچنین همه روز بعدش را هم موسیقی زد.

تد به زمین نگاه کرد. اما دانه‌ها هنوز شروع به رشد نکرده بودند. او با گریه و ناله گفت:” پس من باید چه کار کنم. این دانه‌ها باید ترسوترین دانه‌ های دنیا باشند. “

سپس تد احساس خستگی زیادی کرد و خوابش برد. ناگهان صدای عمو قورباغه را شنید که می گفت:” تد! تد بیدار شو! به باغت نگاه کن. ” تد به باغش نگاه کرد. گیاهان کوچک سبزی از زمین بیرون آمده بودند.

مترجم: سمیه نثاری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “چقدر رنگ قرمز”

بدون نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید

خروج از نسخه موبایل