قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بزرگ شدن

قصه من کی بزرگ می شوم ؟ : پرویز پالتوی قرمزی داشت. هر روز پالتوش را می پوشید. کلاه سفیدش را سرش می گذاشت و با مادرش به خرید می رفت. در پیاده رو شلوغ جز پاهای مردمی که تند تند راه می رفتند، چیزی نمی دید.

پرویز دست مادرش را محکم گرفته بود و فکر می کرد که هرگز بزرگ نخواهد شد. وقتی به خانه برگشتند، پرویز همان طور که کلاه و پالتو تنش بود، از مادرش پرسید: « مادر، من کی بزرگ می شوم ؟»

بزرگ شدن
بزرگ بودن

مادرش لبخندی زد و گفت: « نترس. تو هم بزرگ می شوی. هیچ کس کوچک نمی ماند.»

روزی پرویز با گربه اش بازی می کرد. دستی به سر گربه اش کشید و گفت: « پیشی جان، خوش به حالت. از روزی که پیش من آمده ای، خیلی بزرگ تر شده ای. کاشکی من هم بزرگ می شدم.»

زمستان تمام شده بود. برف ها آب شده بود. آفتاب گرم تر شده بود. درخت ها برگ های سبز کوچکی داشت. مرغ همسایه جوجه های زرد رنگش را در حیاط می گرداند.

پرویز وقتی که برای خرید با مادرش به خیابان می رفت، دیگر پالتو لازم نداشت. بهار زیبا آمده بود.

روزی مادر پرویز از او خواهش کرد که جعبه ای را که روی چمدان ها بود برایش بیاورد. پرویز دستش به بالای چمدان ها نرسید. صندلی اش را آورد و آهسته روی آن رفت. جعبه را برداشت و برای مادرش برد و گفت: « مادر پس من کی بزرگ می شوم؟»
مادرش لبخندی زد و گفت: « نترس تو هم بزرگ می شوی. هیچ کس کوچک نمی ماند.»

گرمای تابستان زیاد شده بود. پیشی خانم دیگر گربه بزرگی بود. جوجه های خانه همسایه دیگر برای پیدا کردن دانه دور مادرشان نمی گشتند. پرویز در سایه درختی نشسته بود و بوته های گل را تماشا می کرد و زیر لب می گفت: « خوش به حالتان که بزرگ شده اید. کاشکی من هم بزرگ می شدم.»

روزی بچه ها همراه پدر و مادرشان به باغی رفتند. جمشید وقتی آب تمیز استخر را دید، لباس شنایش را پوشید و توی آب پرید. پرویز رو کرد به مادرش و پرسید: « مادر پس کی می شود که من هم بزرگ شوم آخر من کی بزرگ می شوم ؟ » مادرش لبخند زد و گفت: « نترس تو هم بزرگ می شوی. هیچ کس کوچک نمی ماند.»

عاقبت تابستان تمام شد. گاهی باد سردی می وزید. آسمان دیگر همیشه آبی نبود. برگ های درختان زرد و قرمز شده بودند. بعضی درخت ها هم اصلا برگ نداشتند.

جوجه های خانه همسایه هر یک مرغی شده بودند و تخم می گذاشتند. جمشید هر روز به مدرسه می رفت. روزی پرویز خواست با گربه اش بازی کند. گربه از دستش فرار کرد.

پرویز پرسید: « مادر، چرا گربه ام دیگر بازی نمی کند؟» مادرش جواب داد: « آخر او دیگر بزرگ شده است و حوصله ندارد که بازی کند.» پرویز فکری کرد و گفت: «کاشکی بدانم من کی بزرگ می شوم  »

باران تندی می آمد. مادر پرویز او را صدا کرد و گفت: « پرویز جان جعبه بالای چمدان ها را بیاور تا پالتوات را در بیاورم.»

پرویز آهسته از صندلی بالا رفت. جعبه را برداشت و پیش مادرش برد. پالتو قرمز را در آوردند و تکان دادند. مادر پرویز گفت: « بپوش و برو جلو آینه و ببین چطور است.»

پرویز پالتو را پوشید. تا چشمش به آینه افتاد، دهانش از تعجب باز ماند. مادرش گفت: « دیدی گفتم بزرگ می شوی. پارسال این پالتو را به راحتی می پوشیدی و کاملا اندازه ات بود. حالا نگاه کن که هم کوتاه شده است . هم تنگ. تو قد کشیده ای. چاق شده ای. از پارسال بزرگ تر شده ای.»

پرویز خیلی خوشحال بود. او فهمید که بزرگ شده و دیگر نمی پرسید من کی بزرگ می شوم  دوید توی حیاط و فریاد زد: «گربه جان، بیا ببین من هم بزرگ شده ام. مرغ ها ببینید من هم بزرگ شده ام! درخت ها ببینید. من هم بزرگ شده ام! »

نویسنده: لی لی ایمن (آهی)

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید