قصه ای کودکانه و آموزنده درباره نادانی

قصه جوجه خروس نادان: روزی جوجه خروس نادان در مزرعه ای گردش می کرد که یک کالسکه اسباب بازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه از خوش حالی بالا و پایین پریدو چند بار دور خودش چرخید.

مرغ و جوجه هایی که کمی دورتر دانه بر می چیدند، با شنیدن صدای جوجه خروس دور او جمع شدند و پرسیدند: برای چه این طور شادی می کنی؟

جوجه خروس گفت: برای این که من با این کالسکه به سرزمین های دور سفر می کنم و و قتی از سفر بر می گردم همه شما در برابر کالسکه ام تعظیم می کنید و به من احتام می گذارید.

نادانی
نادان

اما خروس نادان ناگهان یادش آمد که کسی باید کالسکه اش را بکشد، اما در آن مزرعه. کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، چون او هیچ وقت به مرغ ها و جوجه های دیگر خوبی نکرده بودو حتی آن ها را آزار داده بود.

جوجه خروس با خود فکر کرد: من خروس مهمی هستم، آن ها خیلی خوش حال  خواهند شد که به من خدمت کنند بهتر است به آن ها پیشنهاد کنم.

اما در همان موقع، دو گربه گرسنه از راه رسیدند آن ها وقتی فهمیدند که  خروس نادان چه فکری کرده به او گفتند: ما خیلی قوی هستیم و می توانیم مثل دو اسب کالسکه تو را به هر جا که می خواهی ببریم.

جوجه خروس که می دانست خوراک گربه ها مرغ و خروس است،  اما رویای سفر با کالسکه  به او اجازه نمی داد که درست فکر کند.

بنابراین به گربه ها گفت: باشه.

و آن ها برنامه رفتن به سفر را تدارک دیدند.

صبح روز بعد، جوجه خروس آماده رفتن به سفر شد. مرغی که از آن جا می گذشت، با دیدن آن ها به جوجه خروس گفت: هیچ وقت پرنده ها نمی تواندد با گربه ها دوست شوند، چون پرنده ها غذای گربه ها هستند پس بهتر است به این سفر نروی.

اما جوجه خروس به حرف های مرغ هم گوش نکرد و به گربه ها گفت: برویم.

گربه ها با سرعت حرکت کردند. آن ها به قدری سریع رفتند  که خیلی زود به جنگل بزرگی رسیدند و در گوشه ی تاریکی ایستادند. خروس نادان سرش را از پنجره کالسکه بیرون آور و گفت: حالا برگردید! زودتر حرکت کنید!

گربه ها در حالی که چشم هایشان از شادی برق می زد، به او خیره شدند. جوجه خروس تازه فهمید که آن ها می خواهند چه کنند. از ترس فریاد کشید و کمک خواست.

ولی آن ها از خانه و دوست های جدید خروس خیلی دور شده بودند و هیچ کس نمی توانست به جوجه خروس کمک کند.

از آن روز به بعد، هیچ کس جوجه خروس را در مزرعه ندید و همه فهمیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است.

نتیجه اخلاقی: گوش نکردن به حرف های بزرگ ترها باعث بدبختی و نابودی می شود.
منبع: قصه های پند آموز

اینم بخون، جالبه! قصه “چترگلدار”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید