قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت دزدی

قصه شب “پروفسور گیلاس – قسمت اول” : آفتاب تازه طلوع کرده بود. پروفسور گیلاس از خواب بیدار شد. او دکمه سفید را فشار داد و در آشپزخانه باز شد. بعد دکمه قرمز را فشار داد و یک قوری شروع به حرکت کرد و در یک فنجان چای ریخت. بعد فنجان چای با دو عدد شیرینی بیرون آمد و روی میز پروفسور گیلاس قرار گرفت. پروفسور از همان جا که بود دکمه سیاه را فشار داد. رادیو روشن شد و صدایی با خوشحالی گفت:”سلام شنوندگان! امروز روز بازی و برنده شدن است. وقتتان را هدر ندهید. به شهربازی بیایید و بازی کنید.”

پروفسور گیلاس رادیو را خاموش کرد. به نظر او این حرفها خیلی احمقانه بود. او می توانست از پنجره اتاقش شهربازی را ببیند. شهربازی شب و روز باز بود. در آنجا عجیب ترین و پیچیده ترین ماشین ها و دستگاه های بازی وجود داشت. در شهربازی انسان ها کار نمی کردند. بلکه آدم آهنی ها همه کارها را انجام می دادند. پروفسور گیلاس وقتی به شهربازی و انسان ها فکر می کرد خیلی عصبانی می شد.

پروفسور گیلاس دانشمند پیری بود که برای آدم آهنی ها مغز مصنوعی می ساخت. او کارهایی انجام می داد و خودش خریدهایش را می کرد. او فکر می کرد که باید کارهایش را خودش انجام دهد و از اینکه از دیگران کمک بگیرد، ناراحت می شد. او در خانه اش بازی های گوناگونی داشت، اما هیچ یک از آنها مانند بازی های شهربازی نبود. بازی های پروفسور گیلاس، بازی های فکری و بسیار مشکلی بودند. او گاه گاهی تنهایی با خودش بازی می کرد، ولی خیلی زود خسته می شد، چون هیچکس نبود تا با او بازی کند.

دزدی کردن
دزدی

اینم بخون، جالبه! قصه “مادربزرگ عنکبوت”

یک روز پروفسور گیلاس تصمیم گرفت یک آدم آهنی داشته باشد تا با آن حرف بزند و بازی کند. پروفسور سوار بشقاب پرنده کوچکش شد و از خانه بیرون رفت. او می خواست وسایل مورد نیازش را تهیه کند. در راه به این فکر کرد که بهتر است به قبرستان آدم آهنی ها سر بزند. او می دانست که در آنجا می تواند وسیله هایی را پیدا کند که دیگر به درد نمی خورد. بعد با خودش گفت:”پیش به سوی قبرستان آدم آهنی ها.”

پروفسور گیلاس بعد از مدتی فرود آمد. آنجا پر از اسکلت های کج و خم شده آدم آهنی ها بود. او همه آنها را یک به یک نگاه کرد.سعی کرد یک آدم آهنی که خیلی کهنه نباشد، پیدا کند. ناگهان یک دست آدم آهنی پیدا کرد که پنج انگشت داشت. با خودش گفت:”اگر بتوانم بقیه بدن آن را پیدا کنم خیلی خوب می شود.”

او خیلی تلاش کرد، اما موفق نشد. پروفسور مجبور شد که هر قطعه از بدن آدم آهنی را جدا جدا پیدا کند. دو پا، دو دست، یک بدن خوب و محکم و یک سر که شبیه سر انسان ها بود، پیدا کرد. بعد همه آنها را در بشقاب پرنده اش ریخت و به خانه برد.

پروفسور گیلاس خیلی خوشحال بود. او خبر نداشت که یک نفر از تمام کارهایی که او کرده است خبر دارد. اسم این فرد پروفسور گوجه سبز بود. او مخترع تلسکوپ میکروفن دار بود. پروفسور گوجه سبز از تلویزیون مخصوصش تمام کارهای پروفسور گیلاس را زیر نظر داشت. او با خوشحالی و بدجنسی گفت:”این آدم آهنی همان چیزی است که من احتیاج دارم.”

خیلی وقت بود که تمام کارهای پروفسور گیلاس را زیر نظر داشت. او فکر می کرد، اگر پروفسور گیلاس آدم آهنی را بسازد خیلی خوب می شود. چون آن وقت می توانست در تمام بازی های شهربازی برنده شود. او می دانست که آدم آهنی پروفسور گیلاس با تمام آدم آهنی های شهربازی فرق دارد. برای همین دلش می خواست هر چه زودتر آن آدم آهنی ساخته شود.

پروفسور گوجه سبز از جلوی تلویزیون مخصوصش کنار نمی رفت و تمام کارهای پروفسور گیلاس را نگاه می کرد. پروفسور گیلاس بدون اینکه از چیزی باخبر باشد، در کارگاهش کار می کرد. او گاهی وقت ها با آدم آهنی اش حرف می زد و به آن می خندید. با خودش گفت:”دیگر از تنهایی در می آیم! دیگر لازم نیست برای بازی کردن به آن شهربازی مسخره بروم.”

بعد از چند روز کار ساختن آدم آهنی تمام شد. بعد هم برای آن یک مغز مصنوعی ساخت که یکی از جدیدترین کارهایش بود. مغز مصنوعی به اندازه پرتقال بود. وقتی آن را سر آدم آهنی گذاشت، آدم آهنی صاف ایستاد، چشمانش برق زد و به پروفسور گیلاس نگاه کرد.

پروفسور گیلاس خیلی خوشحال شد. او از خوشحالی لرزید و گفت:”بیا دوست عزیزم! بیا با هم بازی کنیم.” بعد هر دو نشستند و با هم شطرنج بازی کردند. پروفسور مهره های سفید را به آدم آهنی داد و مهره های سیاه را خودش برداشت. بعد از یک ساعت بازی، آدم آهنی برنده شد. پروفسور گیلاس با خوشحالی گفت:”آفرین! تو چقدر خوب بازی می کنی!”

از آن طرف پروفسور گوجه سبز هم خوشحال بود. او در تلویزیون مخصوصش همه چیز را می دید. او با خودش گفت:”آفرین پروفسور گیلاس! همان چیزی را ساختی که من می خواهم! به زودی آدم آهنی تو مال من می شود!” بعد از روی بدجنسی خنده بلندی کرد.

پروفسور گیلاس خوابیده بود که با صدایی از خواب پرید:”دنگ، دنگ، دنگ!” با تعجب بلند شد. چون در آن وقت شب شنیدن این سر و صداها خیلی عجیب بود. او به کارگاهش رفت و در را باز کرد. از چیزی که دید تعجب کرد. آدم آهنی در کمد را باز کرده بود و پیچ و مهره ها را می خورد:”دنگ، دنگ، دنگ!”

پروفسور گیلاس خندید و به او گفت:”باید فکر این کار را می کردم. چون تو یک آدم آهنی شکمو هستی!” پروفسور گیلاس تصمیم گرفت به خرید برود و برای آدم آهنی اش کمی غذا بخرد. او سبدش را برداشت. قبل از رفتن آدم آهنی اش را از کار انداخت. چون دوست نداشت که آدم آهنی خرابکاری کند.

وقتی از کارگاه بیرون می رفت، به آدم آهنی نگاه کرد. قیافه آن خیلی ناراحت به نظر می رسید. پروفسور گیلاس گفت:” اگر آدم آهنی نبودی، فکر می کردم که از کار من خیلی ناراحت هستی!” بعد هم سوار بشقاب پرنده اش شد و رفت.

مترجم: بهرخ مالک
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

 قسمت دوم  “پروفسور گیلاس” را از اینجا دنبال کنید.

اینم بخون، جالبه! قصه “مورچه پا شکسته”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید