قصه ای آموزنده و کودکانه درباره شجاعت

قصه شب “بزرگزاده کیسه برنج – قسمت اول” : سال های سال پیش در سرزمین ژاپن پهلوانی به نام تاوارا یا بزرگزاده کیسه برنج زندگی می کرد. اما در واقع نام او هیدساتو بود. این داستان تغییر نام اوست.

روزی او هر دو شمشیرش را بست، کمان بزرگش را برداشت و از خانه بیرون رفت، کمی بعد به پلی رسید که بر دریاچه زیبایی زده شده بود. بر سر راه او، اژدهامار عظیمی مثل تنه بزرگ درختی همه پل را گرفته بود. به نظر می رسید خوابیده است و با هر نفس از سوراخ های بینی اش دود و آتش بیرون می زد.

نخست هیدساتو از دیدن این موجود ترسناک به وحشت افتاد، اما او مرد شجاعی بود و بر ترس و وحشتش غلبه کرد و به سوی اژدها رفت. هیدساتو به اژدها رسید و بدون توجه از او گذشت و بی آنکه به پشت سر نگاه کند به راهش ادامه داد.

شجاعت
شجاع بودن

وقتی چند قدم جلوتر رفت شنید کسی صدایش می کند. وقتی به پشت سر نگاه کرد، دید هیولای ترسناک ناپدید شده و به جای آن مردی ایستاده است و به او تعظیم می کند. موهای سرخ و بلند مرد چون جویباری بر شانه هایش فرو ریخته بود. روی موهای او تاجی به شکل سر اژدها بود و لباسی به رنگ سبز دریا بر تن کرده بود که روی آن پوشیده از نقش صدف بود.

هیدساتو فکر کرد اژدها کجا رفت؟ آیا اژدها به شکل انسان درآمده بود؟ به مرد روی پل نزدیک شد و گفت:”این تو بودی که مرا صدا کردی؟”
مرد پاسخ داد:”بله، من بودم.”
هیدساتو پرسید:”تو که هستی؟”

مرد پاسخ داد:”من شاه اژدهای دریاچه ام و از تو می خواهم دشمن هزارپا را که در میان کوه ها زندگی می کند از بین ببری.”
شاه اژدها این را گفت و به قله ای در آن سوی دریاچه اشاره کرد و ادامه داد:”من سالها در اینجا زندگی کرده ام و خانواده بزرگی دارم.

مدتی است که ما در وحشت به سر می بریم، زیرا هیولای هزارپا خانه ما را پیدا کرده است و هر شب می آید و یکی از افراد خانواده ام را با خود می برد. اگر این وضع ادامه پیدا کند، همه فرزندانم را از دست خواهم داد. آنقدر ناراحت بودم که تصمیم گرفتم از یک انسان کمک بخواهم. برای همین، روزهای زیادی به امید دیدن فردی شجاع، به شکل اژدها ماری هولناک روی این پل به انتظار ماندم، اما هر کس نزدیک شد، با دیدن من پا به فرار گذاشت. تو اولین کسی هستی که بدون ترس به من نگاه کردی. از همین جا فهمیدم باید مرد بسیار شجاعی باشی.”

هیدساتو با شنیدن داستان شاه اژدها دلش برای او سوخت و به او قول داد به آنچه می خواهد عمل کند. سپس نشانی هزار پا را خواست تا هر چه زودتر او را نابود کند. شاه اژدها گفت که هزارپا در کوه میکامی زندگی می کند، اما هر شب در ساعت معینی به قصر درون پارچه می آید و بهتر است در آنجا منتظر او باشند.

هیدساتو همراه شاه اژدها به قصر او رفت که در زیر پل و درون دریاچه بود. هیدساتو متوجه شد که لباسش خیس نشده است. هیدساتو هرگز جایی به زیبایی قصر مرمرین شاه اژدها ندیده بود.

او درباره قصر پادشاه دریا که در زیر آب بود و همه خدمتکارانش از ماهی های آب شور بودند، داستان هایی شنیده بود. آنها وقتی رسیدند جشن بسیار باشکوهی به افتخار هیدساتو برپا شد.

همه چیز آنقدر زیبا و مجلل بود و همه چنان شاد و خوش بودند که کسی به فکر هزارپای هیولایی نبود. ناگهان صدای گرمپ، گرمپ بلند شد و قصر به لرزه افتاد. صدا آنقدر بلند و ترسناک بود که هیدساتو فکر کرد یک لشکر بزرگ دشمن به قصر حمله کرده است.

هیدساتو و شاه اژدها هر دو از جا بلند شدند و به سوی ایوان دویدند. هیدساتو روی کوه مقابل دو گوی آتشین دید که نزدیک و نزدیکتر می شد. شاه اژدها گفت:”هزارپا! هزارپا! آن گوی های آتشین هم چشم هایش هستند. او برای بردن قربانی اش آمده است.”

هیدساتو آن گوی های آتشین و قد بلند هزارپا را دید که با صدها پایی که تنه اش بیرون زده بودند خود را به سوی ساحل می کشاند. او سعی کرد شاه اژدها را آرام کند. و سپس تیر و کمانش را آماده کرد، ولی متوجه شد تنها سه تیر دارد. هیدساتو هزارپا را هدف گرفت و تیری انداخت. تیر به پیشانی هزارپا خورد، اما به جای اینکه در سرش جای بگیرد به زمین افتاد.

مترجم: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “یونگ کیونگ پیونگ”

 قسمت دوم “بزرگزاده کیسه برنج” را از اینجا دنبال کنید.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید