قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اسراف کردن

قصه شب”یک لیوان آب خنک”: لیلی یک روز صبح وقتی دست و صورتش را شست، یادش رفت شیر آب را ببندد. مادر به او گفت:”لیلی! باز هم یادت رفت شیر آب را ببندی؟ فکر نمی کنی اگر آب را هدر بدهیم، دیکر نمی توانیم از آن برای کارهای مهم تر استفاده کنیم؟”

لیلی نمی دانست چه کار مهم تری هست که با آب می توان انجام داد؟ مدتی بود که همه درباره آب حرف می زدند و مراقب بودند که آب هدر نرود، اما لیلی معنی این کار را نمی فهمید.

ناگهان یادش آمد برای قناری های توی قفس آب و دانه بریزد. وقتی قناری ها آب می خوردند با خودش فکر کرد:”حالا فهمیدم! کار مهم همین است، چون قناری ها باید آب بخورند.”

اما با خودش فکر کرد:مگر قناری ها چقدر آب می خورند که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود.

اسراف کردن
اسراف نکردن

مادربزرگ لیلی را صدا کرد و گفت:”لیلی جان! برایم یک لیوان آب می آوری هوا گرم است، خیلی تشنه هستم!”

لیلی رفت و با یک لیوان آب خنک برگشت. وقتی مادربزرگ آب را می خورد، لیلی با خودش گفت:”فکر می کنم کار مهم همین است. چون مادربزرگ باید آب خنک بخورد.”

اما با خودش فکر کرد: مگر مادربزرگ چقدر آب می خورد که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود.

وقتی لیلی با اسباب بازی هایش بازی می کرد، صدای شرشر آب را شنید. مادربزرگ در حیاط گلدان ها را آب می داد. لیلی از اتاق بیرون آمد و گفت:”مادربزرگ! اجازه می دهید گلدان ها را آب بدهم؟”

مادربزرگ لبخندی زد و شلنگ را به او داد. لیلی هم شروع کرد به آب دادن گل ها. لیلی وقتی گل ها را آب می داد گفت:” فکر می کنم کار مهم همین است.چون باید به گلها و درخت ها آب داد.”

اما با خودش فکر کرد: مگر گلدان ها چقدر آب می خواهند که اگر آب هدر برود، خیلی بد می شود.

همان وقت از کوچه صدایی شنید. کسی هندوانه می فروخت و می گفت:”هندوانه های آبدار و خوشمزه دارم.”

اینم بخون، جالبه! قصه “خدایا به من کمک کن”

مادربزگ گفت:”بروم برای تو هندوانه بخرم. توی هوای گرم خیلی خوب است که هندوانه بخوری.” بعد به کوچه رفت تا هندوانه بخرد. لیلی با خودش خندید. می دانست که مادربزرگ خوردن هندوانه را خیلی دوست دارد. او هم بلند شد و به دنبال مادربزرگ رفت.

همسایه ها کنار هندوانه فروش جمع شده بودند. لیلی با دیدن آنها با خودش فکر کرد همه آنها مانند مادربزرگ هندوانه را خیلی دوست دارند. توی آن هوای گرم خوردن هندوانه به همه می چسبد، درست مانند یک لیوان آب خنک!

لیلی با خودش فکر کرد شاید مردم دیگری که در کوچه ها یا در شهرهای دیگر زندگی می کردند، خوردن هندوانه و یا آب خنک را دوست داشته باشند. شاید همه مردم بخواهند دست و صورت و لباس خود را بشویند، شاید همه آنها یک قناری داشته باشند، شاید همه مردم در خانه هایشان گل و گلدان داشته باشند، بعد با خودش فکر کرد که یک قناری، یک مادربزرگ و یک گلدان گل، آب زیادی نمی خواهند، اما هم قناری ها، گلها، درخت ها، مادربزرگ ها، پدر و مادرها و بچه ها، خیلی هستند و همه آنها آب می خواهند.

بعد فکر کرد که اگر در همه خانه ها، همه بچه ها یا بزرگترها بخواهند آبها را هدر بدهند، آن وقت خیلی از قناری ها، مادربزرگ ها، ماهی ها و گل ها تشنه و بدون آب خواهند شد. لیلی دلش نمی خواست این اتفاق بیفتد.

او وقتی به همه مردم و به همه حیوان ها و گل ها فکر کرد، تازه فهمید که کار مهم چیست. کار مهم این بود که باید به همه آب برسد. وقتی با مادربزرگ و با یک هندوانه درشت به طرف خانه برمی گشتند، لیلی با خنده گفت:” مادربزرگ! دوست دارید به جای هندوانه برایتان یک لیوان آب خنک بیاورم؟”

مادربزرگ هم خندید و گفت:”الان نه! می خواهم هندوانه بخوریم، می خواهی به تو یک قاچ هندوانه بدهم؟” و با هم داخل حیاط خانه شدند.

نویسنده: ناصر یوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “هر کسی کار خودش”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید