قصه ای کودکانه و آموزنده درباره سوال پرسیددن

قصه شب “گنجشکی که می گفت چرا؟”: بهار بود. گنجشکی توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود. او منتظر بود که جوجه هایش از تخم بیرون بیایند. چند روز گذشت.

تخم اولی شکست. یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت:”جیک جیک! ”
تخم دومی هم شکست. یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت:” جیک جیک! ”
تخم سوم هم شکست. یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد، ولی این جوجه کوچولو نگفت جیک جیک، گفت:”چرا؟ چرا؟”

مادر گنجشک ها تعجب کرد و گفت:”نه! نه! تو نباید بگویی، چرا چرا باید بگویی: جیک جیک.” ولی جوجه کوچولو باز هم گفت:”چرا؟ چرا؟”

پرسیدن
سوال پرسیدن

روزها گذشت. جوجه ها بزرگ و بزرگتر شدند. ولی جوجه سومی هیچ وقت یاد نگرفت که بگوید جیک جیک. هر وقت که می خواست بگوید جیک جیک می گفت:”چرا؟ چرا؟” جوجه ها کم کم گنجشک های بزرگی شدند. هر کدام به طرفی رفتند. تابستان بود.

زنبورهای عسل دور گل ها می پریدند و می گفتند:”ما روی گل ها می نشینیم و شیره گل ها را می مکیم.”
گنجشکی که همیشه می گفت چرا پیش آنها رفت و گفت:”چرا؟ چرا؟”
زنبورها گفتند:”معلوم است. برای اینکه عسل درست کنیم.”

گنجشک چیز تازه ای یاد گرفت. مورچه ها تند تند دانه جمع می کردند و به لانه خودشان می بردند و می گفتند:”ما دانه جمع می کنیم و به لانه می بریم.”
گنجشکی که همیشه می گفت چرا پیش آنها رفت و گفت:” چرا؟ چرا؟”
مورچه ها گفتند:”معلوم است. برای اینکه اگر حالا دانه جمع نکنیم، در زمستان گرسنه می مانیم.” گنجشک چیز دیگری یاد گرفت.

دهقانی که گندم درو می کرد و می گفت:”من گندم هایم را درو می کنم و آنها را به انبار می برم.”
گنجشکی که همیشه می گفت چرا پیش او رفت و گفت:”چرا؟ چرا؟”
دهقان گفت:”معلوم است. برای اینکه آنها را آرد کنیم و نان درست کنیم.”

گنجشکی که همیشه می گفت”چرا” هر روز از صبح تا شب پرواز می کرد. اینجا و آنجا می نشست، چیزهای تازه می دید و می پرسید: “چرا؟ چرا “

تابستان و پاییز و زمستان گذشت. گنجشک مرتب می پرسید:”چرا؟ چرا؟” از هر جوابی چیز تازه ای یاد می گرفت. برای همین بود که وقتی که دوباره بهار آمد، گنجشک ما یک عالم چیز تازه یاد گرفته بود و از همه گنجشک ها داناتر بود.

نویسنده: فردوس وزیری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید