قصه ای آموزنده و کودکانه درباره حیله گری

قصه شب”گرگ و روباه”: روزگاری، گرگ و روباه کشاورزی با هم دوست شدند. آنها با هم در یک مزرعه کار می کردند و سیب زمینی می کاشتند.

پاییز از راه رسید و وقت درآوردن سیب زمینی ها شد. یک روز صبح هر کدام بیلی روی دوش خود گذاشتند و به طرف مزرعه به راه افتادند. آن روز به خاطر کار زیاد و راه دور با خودشان یک سبد پر از غذا بردند. وقتی به مزرعه رسیدند، سبد را زیر یک درخت فندق گذاشتند و مشغول کار شدند. 

گرگ و روباه همچنان مشغول کار بودند و سیب زمینی ها را از زیر زمین در می آوردند، که یکدفعه روباه دست از کار کشید و گوش هایش را تیز کرد و گفت: «خیلی عجیب است! فکر کردم صدایم می کنند.» 

گرگ گفت: «ولی من که چیزی نشنیدم.»  روباه گفت: «آره! آره! مرا صدا می زنند.» گرگ گفت: «خوب. برو و ببین کیست؟» 

روباه از روی بوته های سیب زمینی جستی زد و به طرف درخت فندق رفت. مقداری از نان و کره و پنیر را خورد و بعد هم در حالی که دور دهانش را می لیسید به مزرعه برگشت. گرگ تا روباه را دید، پرسید: «خوب کی بود؟» 

حیله گری
حیله داشتن

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر نارنج”

روباه گفت: «همسایه ام صاحب یک بچه شده است. می خواست من عموی بچه اش شوم، ولی گفتم این روزها خیلی کار دارم. نمی توانم»

گرگ بیچاره که از همه جا بی خبر بود، گفت: «ولی باید قبول می کردی.» 

آنها دوباره شروع به کار کردند، ولی هنوز مدتی نگذشته بود که روباه دست از کار کشید و سرپا ایستاد و به این طرف و آن طرف نگاه کرد و گفت: «مثل اینکه دوباره صدایم می زنند.» 

گرگ گفت: «من که چیزی نشنیدم ولی برو و ببین کیست.»

روباه دوان دوان از مزرعه دور شد و پشت درخت فندق نشست و باز هم مقداری از غذاها را خورد و به مزرعه برگشت. وقتی برگشت، گرگ پرسید: «کی بود؟»

روباه جواب داد: «برادرم بود. او می خواهد ازدواج کند. از من خواست تا ساقدوشش باشم، ولی گفتم کار دارم، نمی توانم.» و دوباره شروع به کار کردند. 

هوا گرم و گرم تر می شد. گرگ و روباه هم همین طور سیب زمینی ها را در می آوردند.

پس از مدتی روباه به بیلش تکیه داد، گوش هایش را تیز کرد و گفت:« نه، این دیگر شوخی است! مثل اینکه باز هم صدایم می زنند.»

گرگ گفت: «خوب. برو و ببین کیست.»

روباه با چند جست خودش را به درخت فندق رساند. این بار هرچه غذا باقی مانده بود 

خورد و سرحال به مزرعه برگشت. گرگ پرسید: «کی بود؟»

روباه گفت: «نمی فهمند من کار دارم. خواهرم بود! سالگرد ازدواجش است. از من خواست تا یک بره برای شام امشب ببرم، ولی گفتم کار دارم. نمی توانم.»

ظهر شد. گرگ که گرسنه و خسته بود، دست از کار کشید و به طرف درخت فندق راه افتاد، ولی روباه در مزرعه ماند و به گرگ گفت که بعد غذایش را خواهد خورد.

وقتی گرگ بیچاره سبد را برداشت و توی آن را نگاه کرد. اثری از غذا ندید. خیلی عصبانی شد و با عجله به مزرعه برگشت. در این فاصله روباه که از گرگ خیلی می ترسید، پا به فرار گذاشت.

او که حالا از مزرعه دور شده بود، از آن طرف مزرعه فریاد زد: «خدانگهدار دوست من. عمه همسایه ام مرده است. باید بروم!»

نویسنده: راج دووازن

مترجم: شهین دخت ربیع زاده

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “افسانه اپوتینا”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید