قصه ای کودکانه و آموزنده درباره نیکی کردن به دیگران

ویتنام کشوری در قاره آسیاست. این کشور نیمه کوهستانی است و مردم آن از نژاد زرد و تیره های ویتنامی هستند. تیره های دیگری مثل چینی، خمر، تایلندی و چام نیز وجود دارد. پایتخت آن هانوی است و دین اکثر مردم بودایی است. 

قصه شب”چگونه صیاد قورباغه سپهسالار شد”: در ویتنام مانند برخی از کشورهای دیگر از گوشت قورباغه در طبخ غذا استفاده می کنند. سال های سال پیش، مردی زندگی می کرد که شغلش شکار قورباغه بود. هر روز خیلی زود بیدار می شد، سبدش را بر می داشت و به دنبال قورباغه به کشتزارهای برنج می رفت.

او مانند پدرش فکر می کرد که بهترین مکان برای صید قورباغه ناحیه خودشان است. بعداز ظهرها هم همیشه با سبد پر به خانه برمی گشت. زنش قورباغه ها را به بازار می برد و از فروش آنها برنج و خوراکی می خرید.

کردنقصه چگونه صیاد قوباغه سپهسالار شد

اینم بخون، جالبه! قصه “ژانو و پرنده اش”

اما روزی از صبح تا ظهر هرچه کرد نتوانست حتی یک قورباغه شکار کند. صیاد خشمگین خواست بیلش را بشوید و به خانه برگردد که ناگهان از روی رد پای خیس یک قورباغه متوجه لانه قورباغه شد. خوشحال شد و بیلش را برداشت. چند بار بیل زد و قورباغه بزرگ زردرنگی را دید. خم شد که قورباغه را بگیرد، اما از تعجب خشکش زد. قورباغه به جای اینکه برای فرار تلاش کند، به زبان انسان ها گفت: «آقا خواهش می کنم مرا رها کنید!»

در این موقع اشک در چشمان قورباغه جمع شد. صیاد او را در جای خودش گذاشت و به خانه اش برگشت.

در خانه ماجرا را برای زنش تعریف کرد. زن شروع به سرزنش او کرد و گفت: «چنین قورباغه بزرگی، آن هم با پوست زردرنگ باید خیلی گران باشد. فردا به آنجا برو و قورباغه را شکار کن.»

صیاد حرف زنش را قبول کرد و روز بعد به همان محل برگشت. دوباره زمین را کند و دید که قورباغه سرجایش نشسته است. قورباغه با دیدن صیاد گفت: «خواهش می کنم، مرا رها کنید!»

صیاد جواب داد: «من می خواستم آزادت کنم، اما زنم مرا به سراغ تو فرستاد. او می خواهد تو را بفروشد.»

قورباغه وقتی فهمید چه سرنوشتی در انتظارش است، ترسید و گفت: «خواهش می کنم مرا نفروشید. درعوض به شما یک سنگ جادویی می دهم که با آن می شود مرده ها را زنده کرد.»

با گفتن این کلمات قورباغه تکه ای جواهر از دهانش بیرون آورد و سپس سرش را روی زمین گذاشت و مرد.

صیاد جواهر را برداشت. بعد هم برای قورباغه قبری کند، او را دفن کرد و به خانه اش برگشت. در راه دید ماری را کشته اند. در تکه ای سفال مقداری آب ریخت، سنگ جادو را در آن انداخت و آب را روی مار پاشید. مار تکانی خورد و زنده شد. اول به دور صیاد خزید. انگار که سپاسگزاری می کند و سپس به سوی جنگل روانه شد.

صیاد به راه خود ادامه داد. همین طور که می رفت، موش مرده ای را در جاده دید. بر روی موش هم آب حیات بخش پاشید. موش زنده شد، دور پایش چرخید و سپس به سرعت میان بوته ها پنهان شد.

صیاد به راهش ادامه داد تا اینکه در کنار جاده متوجه زنبور مردهای شد. زنبور را هم زنده کرد. زنبور به هوا پرید، اول یک بار دور صیاد پرید و سپس ناپدید شد. از آن پس، صیاد با سنگ جادویی، جان خیلی از مردم خودش را نجات داد.

در همین زمان، دشمن به کشورشان حمله کرد. امپراتور از همه مردم خواهش کرد که جلو حمله دشمن را بگیرند. زنبور، مار و موش هم از حمله دشمن آگاه شدند و نزد صیاد آمدند و به او گفتند که ما به تو کمک می کنیم تا دشمن را از کشور بیرون کنی.

زنبور گفت: «تو زندگی مرا نجات داده ای و من نمیدانستم چگونه تلافی کنم. اکنون که سرزمین همه ما در خطر است، من حاضرم همه زنبورها را همراه خودم بیاورم تا دشمن زودتر شکست بخورد.»

مار و موش هم حرف های زنبور را تکرار کردند. آنگاه صیاد نزد امپراتور رفت و از او خواهش کرد که به او اجازه دهد تا به جنگ دشمنان برود. امپراتور خیلی خوشحال شد و پرسید: «چند سرباز و چقدر غذا می خواهی؟»

صیاد جواب داد: «سرباز به حد کافی دارم و از نظر غذا هم تنها به صد کوزه عسل، صد پیمانه برنج و صد سبد قورباغه احتیاج دارم!»

امپراتور خیلی تعجب کرد، اما هر چه صیاد خواسته بود، در اختیارش گذاشت. یک اسب و شمشیر هم به صیاد داد. صیاد قورباغه شمشیر را به دست گرفت و سوار اسبش شد. زنبورها، مارها و موش ها را جمع کرد و روانه میدان جنگ شد.

نگهبانان دشمن شب و روز در دروازه شهر کشیک می دادند. صیاد با سربازان خودش نگهبانان دشمن را شکست داد و بعد به موش ها دستور داد تا سوراخی در دیوار دور شهر به وجود آورند. وقتی موش ها مأموریت خودشان را انجام دادند، صیاد فرمان حمله را داد و مارها و موش ها از میان سوراخ های دیوار به داخل اردوگاه دشمن رفتند.

سربازان دشمن می خواستند بجنگند، ولی مارها پای آنها و زنبورها سرشان را می گزیدند. سربازان دشمن نمی دانستند چه کار کنند. آنها از نیش مارها بر روی زمین می افتادند.

به این ترتیب صیاد قورباغه بر دشمنان پیروز شد. وقتی با ارتش خودش نزد امپراتور برگشت، امپراتور به او جایزه داد و او را سپهسالار خود کرد.

مترجم: رضا جلالی نائینی

قصه شب”چگونه صیاد قوباغه سپهسالار شد” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید