قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن

قصه شب “چرا قاصدک ها رفتند” : یکی بود، یکی نبود. یکی از روزهای گرم تابستان بود. روزی که هوا خیلی گرم بود. خیلی وقت بود که باران نباریده بود. در چنین روزی، توی دشت، بوته های قاصدک یکی یکی باز شدند. قاصدک ها وقتی همدیگر را دیدند، به هم ندیدند و سلام کردند.

یکی گفت:”چه هوای خوبی! چه روز گرمی!”

آنها داشتند با هم حرف می زدند که صدایی شنیدند. صدایی مانند چکه چکه ریختن اشک. قاصدک ها تعجب کردند. هر کسی چیزی گفت. هر کسی حرفی زد. همه می خواستند با خبر شوند که چه کسی گریه می کند. برای چه اشک می ریزد.

یکی از قاصدک ها گفت:”شاید آن کس که گریه می کند منتظر کسی هست!”

یکی دیگر گفت:”شاید برایش اتفاقی افتاده باشد!”

دیگری گفت:”شاید کمک می خواهد!” اما آنها نمی دانستند چه کسی گریه می کند. کی بود که اشک هایش دانه دانه می ریخت.

کمک کردن
کمک

قاصدک سفید گفت:”من می روم. شاید باخبر شوم. شاید بتوانم کاری کنم.”

قاصدک ها قبول کردند و گفتند:”اگر خبری بود، بیا و به ما هم بگو. شاید بتوانیم کمکی بکنیم.”

قاصدک سفید بلند شد و با باد رفت. می خواست صاحب صدا را پیدا کند و هرطور شده به او کمک کند. برای همین با باد رفت. آن قدر رفت و رفت تا رسید به یک پروانه ای که روی یک گل نشسته بود. قاصدک سفید پایین رفت و گفت:”آهای پروانه! تو هستی که گریه می کنی؟”

پروانه شاخکهایش را تکان داد و گفت:”بله من هستم.”

پروانه تعریف کرد که ناراحتی اش به خاطر خودش نیست. به خاطر گلی است که روی آن نشسته است. به خاطر همه گل هاست. او گفت که گل ها تشنه هستند، چون خیلی وقت است که باران نباریده است.

بعد پرسید:”راستی قاصدک! تو می توانی کاری کنی؟”

قاصدک سفید کمی عقب عقب رفت و گفت:”چه کاری؟ من چه کاری می توانم انجام بدهم؟”

پروانه فکری کرد و گفت:” با باد برو! پیش ابرها برو. پیش خورشید برو! بگو پروانه خسته است. بگو گل ها تشنه هستند.”

قاصدک سفید فکری کرد. دلش نمی خواست گل ها بیشتر از این تشنه باشند. برای همین دوباره در آسمان بلند شد و آهسته آهسته به طرف ابرها رفت. رفت تا حرف پروانه را به گوش ابرها برساند… اما آنقدر عجله داشت که یادش رفت به قاصدک های دیگر خبر بدهد.

از وقتی که قاصدک سفید از دشت قاصدک ها رفت، مدت ها گذشت. همه منتظر بودند. قاصدک ها می خواستند بدانند که چه کسی گریه می کند. قاصدک سفیدی که با باد رفته بود، برنگشت و صدای گریه قطع نشد.

قاصدک صورتی گفت:”پس چرا بر نمی گردد. خسته شدم!” بعد بلند شد و گفت:”نمی توانم منتظر بمانم . من می روم و برایتان خبر می آورم.”

قاصدک صورتی هم چرخی زد و رفت. او رفت و رفت. از پروانه و گل هم گذشت. او می خواست بداند چه کسی گریه می کند. آنقدر رفت تا به یک دشت رسید. توی دشت بره کوچکی نشسته بود و گریه می کرد. قاصدک صورتی پایین رفت.

رو به روی بره نشست و گفت:”تو چقدر قشنگی! چقدر سفیدی! حیف است که گریه می کنی.” بره کوچولو اشک‌هایش را پاک کرد و گفت که مادرش بیمار است. می خواهد برایش کمی علف ببرد، ولی هیچ علفی پیدا نمی شود. خیلی وقت بود که باران نباریده بود و زمین دیگر علف های پر آب نداشت، برای همین بره کوچولو غمگین و ناراحت بود.

او رو به قاصدک کرد و گفت:”تو می توانی کاری کنی؟ خواهش می کنم پیش ابرها برو! پیش خورشید برو! از حال مادرم برای ابرها خبر ببر. بگو ابرها ببارند.”

قاصدک صورتی فکر کرد. دلش نمی خواست بره کوچولو را غمگین ببیند. دلش می خواست مادر بره کوچولو علف‌های تازه بخورد و حالش خوب بشود. برای همین دوباره سوار باد شد و به طرف ابرها رفت. رفت تا خبر بره کوچولو را به گوش ابرها برساند، اما قاصدک صورتی هم آنقدر عجله داشت که یادش رفت به قاصدک های دیگر خبر بدهد.

در دشت، همه قاصدک ها منتظر بودند. آن ها هنوز صدای گریه را می شنیدند و نمی دانستند که چه کسی گریه می کند. برای همین قاصدک دیگری بلند شد تا با باد برود. قاصدک آبی بود. قاصدک آبی هم رفت و رفت. از پروانه و گل گذشت. از بره تنها هم گذشت و رسید به دختری که کنار برکه ای نشسته بود و گریه می کرد.

دخترک آمده بود از برکه آب ببرد، اما آب برکه کم بود و دخترک می ترسید ماهی های توی آن بی آب شوند. دخترک هم از قاصدک آبی خواست برود و به ابرها خبر بدهد. قاصدک آبی ناراحت شد، دلش نمی خواست ماهی های توی آن بی آب باشند. دلش نمی خواست کوزه دخترک خالی باشد. برای همین دوباره سوار باد شد و به طرف ابرها رفت.

می خواست حرف های دخترک را به گوش ابرها برساند. قاصدک آبی هم یادش رفت به دشت قاصدک ها برود و بگوید که چه کسی گریه می کند. او به خاطر دخترک و به خاطر ماهی ها خیلی عجله داشت. قاصدک های توی دشت دیگر ناامید شدند. بعد از مدتی فهمیدند که قاصدک آبی هم بر نمی گردد.

همه قاصدک ها فکر کردند بهتر است خودشان به دنبال صدا بروند. شاید بتوانند صاحب صدا را پیدا کنند و بفهمند که چرا گریه می کند. طولی نکشید که یکی یکی قاصدک ها از بوته ها جدا شدند و با هم به آسمان رفتند. هر قاصدک، هر جایی که رفت و هر جایی که نشست بعد از مدتی دوباره با باد به آسمان رفت. همه آن ها مانند قاصدک سفید ، مانند قاصدک صورتی و مانند قاصدک آبی برای ابرها خبر می بردند. آن ها هم عجله داشتند.

قاصدک ها آنقدر رفتند تا به ابرهای باران و به خورشید رسیدند. خبر خشک شدن گل ها، سبزه ها و رودخانه ها را به ابر و خورشید رساندند. خورشید از قصه غصه های پروانه، بره کوچولو، دخترک و ماهی ها دلش سوخت. ابرها را کنار هم جمع کرد و خودش را پشت آن ها پنهان کرد.

نسیم خنکی وزید، هوا تیره و تار شد و صدای غرش رعد در دشت پیچید، ابرها باریدند و باریدند. آن وقت گل ها سیراب شدند، سبزه ها جان گرفتند و رودخانه ها پر آب شدند.

پروانه لبخند زد، بره کوچولو لبخند زد و دختر کوچولو و ماهی ها هم خوشحال شدند. از آن روز قاصدک ها پیام آور باران شدند. هنوز که هنوز است روزهای گرم تابستان در دشت ها به پرواز در می آیند تا پیغام گل ها و سبزه های تشنه را به ابرها و خورشید برسانند. خوش به حال قاصدک ها!

نویسنده: ناصر یوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “خدایا به من کمک کن”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید