قصه ای کودکان و آموزنده درباره فرق آدم خوب و آدم بد

خوزستان یکی از استان های بزرگ و حاصلخیز در جنوب ایران است. بخشی از مردم خوزستان از قوم عرب هستند و به زبان عربی صحبت می کنند. خوزستان علاوه بر زمین های کشاورزی دارای چاه های نفت است. 

قصه شب”پسر مهربان و سه کبوتر”:  دو پسر جوان بودند که با هم در یک نانوایی کار می کردند. یکی از آنها مهربان بود و دیگری بدجنس. پسر مهربان نامش ابوالخیر بود و پسر بدجنس ابوالشر.

پس از مدتی صاحب نانوایی از دنیا رفت و نانوایی تعطیل شد و آن دو پسر مجبور شدند که به دنبال کار تازه ای بگردند. آنها در بقچه شان کمی نان گذاشتند و یک مشک آب هم برداشتند و به دنبال کار جدید به راه افتادند.

پس از مدتی که گرسنه شان شد، پسر بدجنس گفت: «بیا کمی غذا بخوریم. اول نان بقچه تو را می خوریم، وقتی نان تو تمام شد به سراغ بقچه من می رویم.»

پسر مهربان هم قبول کرد و بقچه اش را باز کرد. آنها دو روز از سهم پسر مهربان نان و آب خوردند.

وقتی نان و آب او تمام شد، پسر بدجنس حاضر نشد که از نان و آب خودش چیزی به او بدهد. دو روز تمام پسر مهربان گرسنه و تشنه با دوستش همسفر شد. پس از مدتی آنها به یک دوراهی رسیدند.

ادم خوب
ادم بد

اینم بخون، جالبه! قصه “خانه رنگ ها”

پسر مهربان گفت: «فکر می کنم باید از هم جدا شویم. وقتی که همدلی نمی کنی، همراهی ما هم خیلی مناسب نیست.»

پسر بدجنس هم قبول کرد و از هم جدا شدند.

پسر مهربان یا همان ابوالخیر به مسیرش ادامه داد تا به یک باغ میوه رسید.

باغبان مهربانی از او دعوت کرد تا هر چه دوست دارد از میوه های باغ بخورد. پسر مهربان هم تا آنجا که می توانست از میوه های خوشمزه باغ چید و خورد.

پس از مدتی از خستگی زیر سایه درخت انگور خوابید. توی خواب و بیداری بود که صدایی شنید.

صدای سه کبوتر بود که روی یکی از شاخه های درخت نشسته بودند و با هم حرف می زدند.

کبوتر اولی گفت: «در نزدیکی اینجا شهری است که پیرمرد کفاشی مغازه دارد. پیرمرد خیلی فقیر است، اما در زیر مغازه او سه کوزه پر از سکه طلا هست. اگر آنها را بردارد تا آخر عمر با بچه هایش به خوبی زندگی می کند.»

کبوتر دومی گفت: «اینکه چیزی نیست. کمی دورتر شهری است که مردم آن از بی آبی همیشه غصه دارند. اما نمی دانند که اگر زیر دروازه شهر را بکنند، به چشمه پرآبی می رسند.»

کبوتر سومی هم گفت: در همان شهر دختر پادشاه سال هاست که مریض است. هیچ کس نمی داند که دوای درد او چای گل سرخ است. اگر او چای گل سرخ را بنوشد حالش خوب می شود.»

پسر مهربان وقتی بیدار شد، اثری از کبوترها ندید. با خودش فکر کرد که حتما خواب دیده است. او به راهش ادامه داد و به شهری رسید. در ابتدای شهر یک مغازه کفاشی دید که پیرمردی در آن مشغول به کار بود. پسر مهربان وارد مغازه شد و پیرمرد فقیری را دید که با سختی فراوان کار می کرد.

پسر مهربان رویایش را برای پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد اول با شک و تردید به حرف های او گوش میداد، ولی بعد قبول کرد که زیر مغازه را بکند. آنها وقتی زیر مغازه را کندند، به سه کوزه پر از طلا رسیدند. پیر مرد از دیدن طلاها خیلی خوشحال شد. به پسر مهربان گفت: «یکی از این کوزه ها برای تو!»

اما پسرک قبول نکرد و فقط به اندازهای برداشت تا بتواند کاری را در شهر آغاز کند.

روز بعد پسر مهربان از پیرمرد خداحافظی کرد و به شهر دیگری رفت. او تشنه و گرسنه به شهر رسید. وقتی از مردم درخواست آب کرد، کسی به او آب نداد و گفتند: «ما خودمان از تشنگی داریم می میریم. چگونه می توانیم به تو آب بدهیم.»

او به یاد حرف کبوترها افتاد. پسر مهربان گفت: «کاری می کنم تا شما به یک چشمه پر از آب برسید.»

با کمک تعدادی از مردها زیر دروازه شهر را کند و پس از مدتی به چشمه آب خنک و گوارایی رسیدند.

مردم آن شهر از پسر مهربان بسیار تشکر کردند و او را نزد پادشاه آنجا بردند. پادشاه از پسر مهربان تشکر کرد که چنین لطفی را برای مردم شهرش انجام داده است. همان وقت موقع رفتن متوجه شد که چند طبیب با ناراحتی از قصر خارج شدند.

پسر مهربان پرسید: «این طبیب ها چرا این قدر ناراحت بودند.»

یکی از سربازهای پادشاه ماجرا را تعریف کرد و گفت که دختر پادشاه سال هاست که بیمار است و حالش خوب نمی شود.

پسر مهربان باز هم به یاد حرف های کبوتر افتاد و گفت: «من می توانم حال او را خوب کنم.»

بعد هم برای دختر پادشاه از گلبرگ های گل سرخ چای درست کرد و به او داد. پس از مدتی دختر پادشاه بیدار شد و به همه لبخند زد.

پادشاه از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. هم مردم شهرش به آب رسیده بودند و هم دخترش حالش خوب شده بود.

پادشاه از پسر مهربان خواست که در همان شهر بماند و با دخترش عروسی کند. پسر مهربان در آن شهر ماند و در نانوایی درست کرد و در آنها مشغول به کار شد. یکی از نانوایی ها هم به مردم فقیر نان رایگان می داد.

اما بشنوید از پسر بدجنس که از بقچه نانش به پسر مهربان نداد. او در جاهای مختلف

کار کرد، اما از آنجا که بدجنس و بددل بود، هیچ کدام از کارهایش به خوبی پیش نمی رفت.

او آنقدر فقیر شده بود که گدایی می کرد. یک روز او شنید که در شهری یک نانوایی هست که به مردم فقیر نان رایگان می دهد. او به آن شهر رفت و خودش را به آن نانوایی رساند. در آنجا مرد جوانی را دید که مشغول به کار بود. او را شناخت. همان دوستی بود که یک روز از هم جدا شدند.

او خودش را به دوستش رساند و پرسید که چگونه توانسته است چنین کاری را انجام بدهد.

پسر مهربان هم گفت: «من هرچه دارم از خدا دارم. در همه کارهایم سعی کردم درستکار باشم و به مردم خوبی کنم. هیچ وقت نخواستم نانم را تنها بخورم.»

پسر بدجنس خجالت کشید و سرش را به زیر انداخت. اما پسر مهربان تصمیم گرفت از او در مغازه نانوایی کمک بگیرد. بدین ترتیب پسر دوم نیز در مغازه نانوایی او مشغول به کار شد.

بازنویس: نادر سرایی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “سگ زیبا”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید