قصه ای آموزنده و کودکانه درباره اجازه گرفتن

قصه شب”پرنده توی ساعت”:اگر شما هم خاله نصرت را ببینید، از او خوشتان می آید. خاله نصرت، خانم پیری است که تنها زندگی می کند. خانه اش به مدرسه ما خیلی نزدیک است. من خیلی دوستش دارم.

هر روز عصر، وقتی از مدرسه برمی گردم به خانه خاله نصرت میروم. کمی پیش او می مانم. بعد به خانه خودمان می روم. خاله نصرت انسان عجیبی است.

همیشه می خندد. بعضی وقت ها یادم می رود که او خاله من است، خاله بزرگ من هم هست. در این وقت ها فکر می کنم که خاله نصرت هم سال و هم بازی من است. نمیدانم می توانید قبول کنید یا نه. من و خاله نصرت با هم دوست هستیم. خیلی هم دوستیم.

یک روز، مثل هر روز، ساعت سه و نیم بعدازظهر از مدرسه بیرون آمدم. توی راه به خانه خاله نصرت رسیدم. خاله نصرت جلو در خانه اش ایستاده بود و لبخند می زد.

تا مرا دید، گفت: «سلام، منتظرت بودم. بیا تو تا چیزی به تو نشان بدهم.»

من و خاله نصرت توی خانه رفتیم. خاله نصرت گفت: «بیا تو اتاق.» دوتایی با هم توی اتاق رفتیم.

خاله نصرت ساعتی را که به دیوار آویزان بود به من نشان داد و گفت: «این را امروز خریده ام. نو نیست، ولی قشنگ است. نه؟»

خاله نصرت گفت: «سر هر ساعت، پنجره بالای در باز می شود. یک پرنده کوچک سرش را از آنجا بیرون می آورد. برای هر ساعت یک بار کوکو می کند. بعد سرش را توی خانه می برد و پنجره بسته می شود. نمی دانی چقدر قشنگ است!»

من گفتم: «پس ساعت دوازده ظهر یا دوازده شب، پرنده دوازده بار کوکو می کند؟ » خاله نصرت گفت: «حتما، ولی من تا حالا ندیده ام که او دوازده بار کوکو کند. من امروز بعدازظهر از بازار برگشتم و ساعت را به کار انداختم، ولی دیدم که ساعت یک، یک بار و ساعت دو، دوبار و ساعت سه، سه بار کوکو کرد.»

من از ساعت خیلی خوشم آمده بود. همین طور که داشتم با خاله نصرت درباره ساعت حرف میزدم، ساعت چهار شد. سر ساعت چهار، پنجره باز شد. یک پرنده کوچولو سرش را حرکت داد و گفت: «کوکو» من همین طور پرنده را نگاه کردم. پرنده یک بار دیگر هم سرش را حرکت داد و گفت: «کوکو»

من و خاله نصرت منتظر بودیم که پرنده برای بار چهارم بگوید گوگو، ولی اتفاق عجیبی افتاد.بارر چهارم کمی بیشتر از سه بار دیگر صبر کرد.بعد …نه نمیتوانم برای شما بگویم که این بار پرنده چطوری سرش را تکان داد و بجای کوکو گفت:کوکوکوو

اینکار اینقدر عجیب و خنده دار بود که ناگهان من و خاله نصرت باهم به خمده افادیم و حندیدیم و خندیدیم.

به خاله نصرت گفتم: «پرنده کوچولو خیلی خنده دار است. من تاحالا چیزی اینقدر خنده دار ندیده بودم.

اجازه گرفتن
اجازه نگرفتن

اینم بخون، جالبه! قصه “دو جزیره”

خاله نصرت گفت: بله بله خیلیخنده دار بود. من هم تا حالا چیزی این قدر  خنده دار ندیده بودم.این ساعت حتما عیبی دارد. پرنده کوچولو بار چهارم نمی تواند مثل سه بار ائل درست سرش را نکان دهد و کوکو کند. حتما عیبی دارد که پرنده کوچولوی، و این طور سرش را حرکت بدهد و این جور بگوید: کوکوکوکوو

حرف های خاله مرا ناراحت کرد. به او گفتم: « حتما شما ساعت را میدهید درست کنند تا دیگر پرنده کوچولو این طور کوکو کوکوو نکند؟»

خاله نصرت گفت: نه من اینکار را نمی کنم. من خوشحالم که ساعت این عیب را دارد. اگر پرنده کوچولو این طوری کوکو کوکوو نمی کرد که من و تو این قدر نمی خندیدیم. نه، ساعت را نمی دهم درست کنند.

روز بعد،همه اش در فکر پرنده توی ساعت بودم.ساعت سه و نیم بعدازظهر از مدرسه بیرون آمدم. به خانه خاله نصرت رفتم.

خاله نصرت گفت: پرنده کوچولو سه بار کوکو می کند و بار چهارم می گوید: کوکوکوکووو

باز هم من و خاله نصرت خندیدیم.دیگر من و خاله نصرت هرجا که میشستیم از پرنده توی ساعت حرف میزدیم،یعنی نمی توانستیم حرف نزنیم.

آنقدر از او خوشمان آمده بود که می خواستیم همه مردم بفهمند که پرنده توی ساعت چقدر خنده دار است و او را ببینند. پدر و مادر و همکلاس های خواهر من هم پرنده توی ساعت را دیده بودند.

بچه های توی مدرسه سعی می کردند که مثل او کوکو کوکوو بکنند. حتی با خانم معلم هم درباره آن ساعت و پرنده توی آن حرف زده بودیم. خانم معلم گفته بود که اگر وقت پیدا کند یک روز عصر می آید تا پرنده را ببیند.

یک روز اتفاق بدی افتاد. آن روز هم، وقتی که من از مدرسه به خانه بر می گشتم، خاله نصرت جلوی در خانه اش ایستاده بود، ولی لبخند نمی زد. اوقاتش تلخ بود. تا مرا دید، گفت: «می دانی چطور شده است؟ دیروز عباس آقا را آوردم که شیر آب را درست کند. خودم برای خرید از خانه بیرون رفتم. وقتی که عباس آقا شیر آب را درست می کند و می خواهد برود ساعت شش می شود. پرنده کوچولو فقط کوکو می کند.»

حرف های خاله نصرت خیلی اوقاتم را تلخ کرد. دلم می خواست گریه کنم.

من عباس آقا را، از وقتی که بچه بودم، می شناسم، او در نزدیکی خانه ما و خاله نصرت مغازه دارد. در خانه همسایه ها هر چیزی عیبی پیدا کند، عباس آقا آن را درست می کند. من تا آن روز از عباس آقا خوشم می آمد. او پیرمرد مهربانی است. ولی آن روز، آن قدر از دست او اوقاتم تلخ شده بود که دلم نمی خواست دیگر او را ببینم.

خیلی سعی کردم که جلوی خاله نصرت حرف بدی به عباس آقا نزنم. خاله نصرت هم سعی می کرد که جلوی من حرف بدی به عباس آقا نزند. فقط گفت: «کاش عباس آقا این کار را نمی کرد! کاش فقط کاری را که از او خواسته بودم می کرد! من که به او نگفته بودم ساعت را هم درست کند.»

من و خاله نصرت توی اتاق رفتیم. دیدم که دارد ساعت چهار می شود. اوقاتم تلخ تر شد. دلم نمی خواست که پرنده کوچولو سرش را از پنجره بیرون بیاورد و کوکو کند.

ساعت چهار شد. سر ساعت چهار پنجره باز شد. پرنده کوچولو سرش را از پنجره پرنده توی ساعت راه بود که می خواستیم همه مردم بفهمند که پرنده توی ساعت چقدر خنده دار است و او را ببینند.

پدر و مادر و همکلاس های خواهر من هم پرنده توی ساعت را دیده بودند. بچه های توی مدرسه سعی می کردند که مثل او کوکو کوکوو بکنند. حتی با خانم معلم هم درباره آن ساعت و پرنده توی آن حرف زده بودیم. خانم معلم گفته بود که اگر وقت پیدا کند یک روز عصر می آید تا پرنده را ببیند.

یک روز اتفاق بدی افتاد. آن روز هم، وقتی که من از مدرسه به خانه بر می گشتم، خاله نصرت جلوی در خانه اش ایستاده بود، ولی لبخند نمی زد. اوقاتش تلخ بود. تا مرا دید، گفت: «می دانی چطور شده است؟ دیروز عباس آقا را آوردم که شیر آب را درست کند. خودم برای خرید از خانه بیرون رفتم. وقتی که عباس آقا شیر آب را درست می کند و می خواهد برود ساعت شش می شود. پرنده کوچولو فقط کوکو می کند.»

حرف های خاله نصرت خیلی اوقاتم را تلخ کرد. دلم می خواست گریه کنم. من عباس آقا را، از وقتی که بچه بودم، می شناسم، او در نزدیکی خانه ما و خاله نصرت مغازه دارد. در خانه همسایه ها هر چیزی عیبی پیدا کند، عباس آقا آن را درست می کند. من تا آن روز از عباس آقا خوشم می آمد. او پیرمرد مهربانی است. ولی آن روز، آن قدر از دست او اوقاتم تلخ شده بود که دلم نمی خواست دیگر او را ببینم.

خیلی سعی کردم که جلوی خاله نصرت حرف بدی به عباس آقا نزنم. خاله نصرت هم سعی می کرد که جلوی من حرف بدی به عباس آقا نزند.

فقط گفت: «کاش عباس آقا این کار را نمی کرد! کاش فقط کاری را که از او خواسته بودم می کرد! من که به او نگفته بودم ساعت را هم درست کند.»

من و خاله نصرت توی اتاق رفتیم. دیدم که دارد ساعت چهار می شود. اوقاتم تلخ تر شد. دلم نمی خواست که پرنده کوچولو سرش را از پنجره بیرون بیاورد و کوکو کند. ساعت چهار شد. سر ساعت چهار پنجره باز شد. پرنده کوچولو سرش را از پنجره پرنده توی ساعت راه بیرون آورد.

سرش را حرکتی داد و گفت: «کوکو»

من همین طور به پرنده نگاه کردم. پرنده یک بار دیگر هم سرش را حرکت داد و گفت: «کوکو»

من و خاله نصرت منتظر بودیم که پرنده برای بار چهارم هم بگوید: «کوکو»

ولی اتفاق بسیار عجیب و بسیار شادی افتاد. بار چهارم پرنده کمی بیشتر از سه بار دیگر صبر کرد. بعد، همان طور خنده دار، مثل روزهای پیش، سرش را حرکت داد و گفت:«کوکو کوکوو»

بازهم، مثل همیشه، من و خاله نصرت ناگهان شروع کردیم به خندیدن. عباس آقا نتوانسته بود ساعت را به خوبی درست کند. ساعت دوباره همان عیب را پیدا کرده بود.

وقتی که خوب خندیدیم، خاله نصرت گفت: «می بینی، بچه من؟ من می دانستم که یک عیب کوچک نمی تواند سبب شود چیزی را که دوست داریم دیگر دوست نداشته باشیم، ولی حالا چیز دیگری هم فهمیدم. فهمیدم که بعضی وقت ها یک عیب کوچک سبب می شود که چیزی را که دوست داریم بیشتر دوست داشته باشیم.

اگر این ساعت این عیب کوچک را نداشت، یک ساعت معمولی بود، مثل بقیه ساعتها. ولی حالا این عیب کوچک سبب شده است که با همه ساعت ها فرق داشته باشد. حالا فقط یک ساعت توی دنیا هست که پرنده توی آن کوکو کوکوو می کند و آن ساعت هم ساعت ماست.»

من معنی حرف های خاله نصرت را می فهمیدم. خوشحال بودم که عباس آقا نتوانسته است ساعت را درست کند. باز از عباس آقا خوشم آمده بود.

با خودم گفت: «عباس آقا تعمیرکار خیلی خوبی است. مهربان است، ولی این عیب کوچک را هم دارد که می خواهد همه چیزهایی را که می بیند درست کند، حتی اگر این کار را از او نخواسته باشند. فکر می کنم که برای همین عیب کوچک اوست که ما همه این قدر دوستش داریم.»

نویسنده: فردوس وزیری

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “زیر نور ماه”

 

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید