قصه ای آموزنده از سرکش بودن برای کودکان

قصه شب “قطاری که نمی خواست روی ریل حرکت کند”: روزی از روزها، قطاری بود که می خواست از ریل بیرون بیاید. او می گفت: «چرا من باید تمام عمرم بر روی ریل حرکت کنم.»

ریل به او جواب داد: «اینجا برای تو خیلی بهتر است. من به خاطر تو کشیده شده ام و توهم جوری ساخته شده ای که باید روی من حرکت کنی. اگر هر چیزی سر جای خودش باشد، دنیا به خوبی و خوشی می گذرد.»

اما گوش قطار به این حرف ها بدهکار نبود و گفت: «من نمی خواهم اینجا بمانم.» این را گفت و از روی ریل بیرون پرید، وارد جاده شد و راه افتاد.

ماشین هایی که در جاده حرکت می کردند، فریاد زدند: «برو بیرون، برو بیرون این جاده برای ما ساخته شده است. برو بیرون.»

قطار گفت: «بیرون نمی روم. جاده این همه جا دارد.» و بعد در جاده پیش رفت. گاهی در نزدیکی خانه های مردم برای گرفتن بارهایشان توقف می کرد، گاهی برای تحویل گرفتن نامه های پستخانه نگه می داشت و گاهی هم برای خریدن شیر به طویله ها سر می زد. خلاصه هرکس از این وضع به دلیلی راضی بود. چون این طوری خیلی آسان تر از این بود که بخواهند هر چیزی را تا ایستگاه قطار حمل کنند. اما با این وضع آنقدر قطار کند پیش می رفت که انگار سفرش هیچ وقت تمام نخواهد شد.

سرکش بودن
لجبازی

مردم منتظر بارهایشان بودند. نامه ها آن قدر ماندند و خاک خوردند که دیگر خواندن آنها کار سخت و مشکلی بود. شیرها ترش و فاسد و غیرقابل استفاده شد. تا اینکه مردم تصمیم گرفتند که دیگر برای فرستادن چیزهای مختلف به جای قطار از ماشین ها استفاده کنند. ماشین ها به قطار گفتند:

حالا چه می گویی؟ هیچ کس دیگر از تو استفاده نمی کند. تو باید همان طور که ما گفته بودیم، روی ریل خودت می ماندى. جاده جای تو نیست.

اما قطار قبول نکرد. او روزی اسبی را دید که در میان مزرعه ها چهارنعل میدوید. قطار با خودش گفت: «چرا باید در جاده بمانم؟ در مزرعه بودن جالب تر به نظر می آید.»

پس از جاده بیرون آمد و در مزرعه به راه افتاد.

اسب به او گفت: «تو نباید اینجا بیایی. این مزرعه من است. برو بیرون، برو بیرون.»

اما قطار جواب داد: «بیرون نمی روم. مزرعه این همه جا دارد.» و بعد تلق و تلوق، تلق و تلوق سرتاسر مزرعه را طی کرد تا به یک جویبار رسید. قطار جویبار را دید و از اسب پرسید: «چگونه از این جویبار بگذرم؟»

اسب به او گفت: «بپر. درست مثل من!»

اینم بخون، جالبه! قصه “چترگلدار”

قطار گفت: «من در تمام عمرم از روی چیزی نپریده ام. همیشه پل هایی داشته ام که برای من درست شده بودند.»

اسب با خنده گفت: «پس تو بهتر است به جایی بروی که برای توساخته شده است.»

قطار به حرف های او توجهی نداشت. حواسش به هواپیمایی بود که در بالای سرش پرواز می کرد. به آن نگاهی کرد و گفت: «چقدر جالب! چرا باید روی زمین بمانم؟ من دلم می خواهد در آسمان ها حرکت کنم.»

اسب گفت: «عجب قطار خنگی هستی! تو که تا حالا از روی یک جویبار نپریده ای می خواهی پرواز کنی!»

با قطار سعی کرد که پرواز کند. اول با چرخ های جلو، بعد با چرخ های عقب و سپس با همه چرخ هایش شروع به پریدن کرد. خلاصه هرطور که می توانست سعی کرد اما موفق نشد.

و سرانجام گفت: «خوب. لابد اشکالی وجود دارد. من نمی توانم پرواز کنم. وقتی در مزرعه حرکت می کنم، هیچ کس سوارم نمی شود و وقتی در جاده هستم، هیچ بار و یا نامه ای به من نمی دهند. همه می گویند تو خیلی کند حرکت می کنی. انگار به درد هیچ کاری نمی خوری. من باید همین جا بمانم و بپوسم. هیچ کس دلش برایم تنگ نمیشود.»

قطار غمگین و تنها بود. حس می کرد که همیشه در دنیا بی فایده بوده است، ولی ناگهان فکری از دودکشش بیرون زد: «من باید به ریل خودم برگردم. فقط نمیدانم هنوز سرجایش هست یا نه؟»

او زود از مزرعه فاصله گرفت و به طرف جاده و بعد به سوی ایستگاه رفت. ریل ها درست همان جایی که او ترکشان کرده بود، کنار هم دراز کشیده بودند و خیلی هم سالم و راحت به نظر می رسیدند. قطار از شادی نفس راحتی کشید و روی آنها قرار گرفت. ریل ها گفتند: «بی تو خیلی تنها بودیم. می ترسیدیم دیگر هیچ کس روی ما حرکت نکند و ما زنگ بزنیم.»

در ایستگاه جمعیتی منتظر بودند و کوهی از بارها و نامه ها روی هم انبار شده بودند. قطار با شادی فریاد زد: «اینجا جای من است.»

از آن روز به بعد، قطار کوچک همیشه با شادی و آرامش هرچه بیشتر روی ریل ها حرکت

مترجم: نسیم وهابی
قصه شب”قطاری که نمی خواست روی ریل حرکت کند” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید