قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فداکاری

قصه شب”فداکاری هوشی”: یکی از روزهای گرم تابستان بود. هوشی که یک سگ گله بود در دشت به این طرف و آن طرف میدوید. او همیشه کارش را به خوبی انجام میداد. هوشی حتی اجازه نمیداد که یک گرگ هم بتواند به گله نزدیک شود.

صاحب گله که این طور دید، جایزه ای برای سگ خود تهیه کرد. هدیه های هوشی یک تشک قشنگ، یک پتوی گرم و یک موش لاستیکی بودند.

هوشی وقتی جایزه هایش را گرفت خیلی خوشحال شد. او تا به حال چنین چیزهای خوبی را از کسی هدیه نگرفته بود.
در همان وقت یکی از دوستانش که سگ همسایه او بود از دور پیدا شد. اسم این سگ تیزرو بود. هوشی می دانست که دوستش به تازگی صاحب چند توله سگ شده بود.

فداکاری
فداکاری کردن

اینم بخون، جالبه! قصه “بوکولا”

هوشی به او سلام کرد و حال توله هایش را پرسید. بعد تشک قرمزش را به تیزرو نشان داد و گفت: «ببین چه هدیه قشنگی دارم؟»
تیزرو با دیدن تشک قرمز زوزه ای کشید و گفت: «وای چقدر قشنگ است! من تا به حال چنین تشک و پتوی قشنگی ندیده بودم!» بعد آهی کشید و گفت: «اگر به من هم یک تشک قرمز میدادند، آن وقت آن را زیر توله هایم می انداختم تا روی یک جای گرم و نرم بخوابند.»

هوشی وقتی این حرف را شنید تشک را به دهان گرفت و گفت: «بیا، این تشک من مال تو. فکر می کنم تو بیشتر از من احتیاج داشته باشی.»

تیزرو با خوشحالی گفت: «وای! چقدر خوب! خیلی ممنونم! چه هدیه خوبی. حتما توله هایم خیلی خوشحال می شوند. متشکرم دوست عزیز»

هوشی دوباره گفت: «اینکه چیزی نیست! پتوی من را دیده ای؟ از پشم شتر ساخته شده است. خیلی هم گرم است.»

تیزرو از خوشحالی جیغ کشید و گفت: «وای چقدر قشنگ است! من تا به حال پتو ندیده بودم. تمام شب ها تو را گرم نگه می دارد.» بعد با حسرت گفت: «شب ها خیلی سرد است. بچه هایم شب ها یخ می کنند. ولی تو می توانی حسابی گرم شوی!»

هوشی مهربان از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد. پتو را به تیزرو داد و گفت: پس بیا این پتو را هم برای بچه ها بردار.»
تیزرو کمی عقب رفت و گفت: «نه، من این هدیه را دیگر قبول نمی کنم. این پتو برای توست.»

هوشی لبخندی زد و گفت: «من شب ها سردم نمی شود. وقتی بچه هایت بزرگ شدند، آن وقت پتویم را به من برگردان»
تیزرو گفت: «تو واقعا همسایه خوبی هستی، از تو متشکرم. من این طوری خیلی ناراحت می شوم.»

هوشی گفت: نه من هنوز هدیه ای دارم. ببین این چه عروسک قشنگی است.»
تیزرو این بار از خوشحالی دمش را تکان داد و گفت: «از این بهتر نمی شود. یک موش پلاستیکی. چه اسباب بازی خوبی»
هوشی آماده شد که این عروسک را نیز به تیزرو بدهد، ولی آن اسباب بازی را خیلی دوست داشت. نمی دانست چه کار باید بکند.
تیزرو همان طور که دمش را تکان میداد گفت: «دختر صاحب مزرعه برای توله های من تعدادی عروسک آورده است. یکی از آنها شبیه همین موش پلاستیکی توست.»

هوشی از اینکه بچه های دوستش صاحب اسباب بازی هستند، خیلی خوشحال شد. تیزرو که دیرش شده بود، از هوشی خداحافظی کرد و رفت. او رفت تا تشک و پتو را به توله هایش برساند. وقتی که کمی دور شد با صدای بلند گفت: «تو مرا خیلی خوشحال کردی. امیدوارم روزی بتوانم تو را خوشحال کنم.»

هوشی از اینکه توانسته بود به دوستش کمک کند، خیلی خوشحال بود. سپس موش پلاستیکی اش را در دهان گرفت و به طرف لانه اش دوید.

نویسنده: مهدی علیزاده

قصه شب”فداکاری هوشی” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید