قصه ای آموزنده و کودکانه درباره مهربانی با حیوانات

قصه شب”شوکای جوجه مرغابی ها”: شب بود. شوکا توی اتاق دراز کشیده بود. همه خواب بودند، اما شوکا بیدار بود. او خوابش نمی آمد. دلش می خواست بلند شود و از پنجره بیرون را تماشا کند. شوکا لحاف را کنار زد و از جا بلند شد. نور ماه، اتاق را روشن کرده بود. او به طرف پنجره رفت.

از پنجره، ستاره ها را تماشا کرد. صدای گربه ها را هم شنید. دلش می خواست مثل گربه ها توی کوچه بدود. دلش می خواست یک جای دیگر باشد، هرجایی به غیر از رختخواب. شوکا دور تا دور اتاق را نگاه کرد. چشمش به قاب روی دیوار افتاد. نقاشی قشنگی توی قاب بود. نقاشی، یک دریاچه را نشان می داد، یک دریاچه تمیز و صاف.

دور تا دور دریاچه پر از علف های سبز و کوتاه بود. روی دریاچه هم یک دسته مرغابی پرواز می کردند. شوکا با خودش گفت: «این همه مرغابی! چقدر قشنگ هستند! همیشه در حال پروازند!» دوباره از خودش پرسید: «خسته نمی شوند؟ کجا می روند؟ آن طرف دریا چیست؟ »

شوکا با تماشای دریاچه به فکر فرو رفت. کم کم پلک هایش سنگین شد و خواب به سراغش آمد… اما نه، او دلش نمیخواست بخوابد. از جا بلند شد. به طرف قاب نقاشی رفت. خوب به دریاچه و مرغابی ها نگاه کرد و بعد….. پایش را آهسته کنار دریاچه گذاشت و رفت توی نقاشی که توی قاب بود.

اینم بخون، جالبه! قصه “روز اول مهر”

آنجا خیلی روشن بود. خیلی قشنگ بود. هوای خنک و خوبی هم داشت. شوکا روی یک تکه سنگ نشست و به پرواز مرغابی ها نگاه کرد. به صدای بال زدن آنها گوش داد و با خودش گفت: «چقدر قشنگ هستند! پروازشان چقدر خوب است!»

مرغابی ها هم شوکا را دیدند. به طرف او آمدند و از بالای سرش گذشتند. شوکا از جایش بلند شد و دستش را برای آنها تکان داد. صدای کواک کواک مرغابی ها در همه جا پیچید.

شوکا از صدای آنها خوشش آمد و به دنبال آنها دوید. مرغابی ها باز هم برای او کواک کواک کردند. شوکا از دویدن خسته شد. ایستاد. روی علف های کنار دریاچه نشست و به مرغابی ها که دور می شدند، نگاه کرد. بعد همان جا دراز کشید. چشم هایش را روی هم گذاشت و به مرغابی ها فکر کرد. یک مرتبه صدایی شنید: «جیک جیک جیک جیک!»

مهربانی
مهربانی با حیوانات

خوب گوش کرد. به دنبال صدا گشت. کمی دورتر چند جوجه مرغابی دید. با خوشحالی گفت: «وای! جوجه مرغابی! چقدر کوچک و قشنگ است!»

جوجه مرغابی ها با دیدن او بیشتر جیک جیک کردند. شوکا فهمید جوجه مرغابی ها از او ترسیده اند. جلو رفت و گفت: «نترسید کوچولوها! من دوست شما هستم. اذیتتان نمی کنم.»

جوجه مرغابی ها آرام شدند و گفتند: «جیک جیک! تو دوست ما هستی؟ برای ما غذا آورده ای؟»

شوکا با ناراحتی گفت: «نه، من نمی دانستم شما اینجا هستید. اما فردا می توانم برایتان غذاهای خوشمزه بیاورم.»

جوجه مرغابی ها با خوشحالی گفتند: «جیک جیک! تو چقدر مهربانی!»بعد هم دویدند و رفتند تا دوستانشان را خبر کنند.»

آنجا پر از لانه مرغابی بود. توی هر لانه هم، چند جوجه مرغابی بود. جوجه مرغابی ها از الانه بیرون آمدند. دور شوکا جمع شدند. صدای جیک جیک آنها همه جا پیچید. شوکا یکی یکی جوجه ها را بر می داشت و می بوسید. او خیلی خوشحال بود.

خوشحال ترین دختر روی زمین. او با خودش فکر می کرد: «هیچ دختری نیست که این همه جوجه مرغابی داشته باشد.» یک مرتبه صدایی شنید: «قار قارا قار قار!»

شوکا سرش را بلند کرد. یک دسته کلاغ دید که به طرف او و جوجه مرغابی ها می آمدند. جوجه ها ترسیدند و داد زدند: «وای! کلاغ ها آمدند. الان ما را می گیرند. کمک! کمک! کمک!..» در همان وقت یک کلاغ سیاه پایین آمد و به طرف یکی از جوجه مرغابی ها حمله کرد. می خواست او را بگیرد.

شوکا به طرف جوجه مرغابی دوید. کلاغ را از او دور کرد. چند کلاغ دیگر پایین آمدند. آنها هم می خواستند مرغابی ها را بگیرند. جوجه مرغابی ها گریه می کردند. بعضی ها خودشان را به شوکا چسبانده بودند. بعضی ها هم لای علف ها پنهان شده بودند. شوکا دست هایش را تکان می داد. کلاغ ها را دور می کرد و فریاد می زد: «بروید کنار، کلاغ های بدجنس!» یک مرتبه به یاد مرغابی ها افتاد که پرواز می کردند. آنها را صدا زد: «آهای مرغابی ها! کجا هستید. بیایید! آهای مرغابی ها!»

مرغابی ها صدای شوکا را شنیدند و خیلی زود خودشان را رساندند. صدای کواک کواک مرغابی ها در همه جا پیچید. کلاغ ها با دیدن آن همه مرغابی ترسیدند و فرار کردند. شوکا خیلی خسته شده بود. او روی زمین نشست. جوجه مرغابی ها را روی دامنش گذاشت و نازشان کرد.

یکی از مرغابی ها جلو آمد و گفت: «تو خیلی خوبی!خیلی مهربانی! تو که هستی؟ اسمت چیست؟ تو را تا به حال این طرف ها ندیده بودیم.»

شوکا خنده آرامی کرد و اسمش را گفت و گفت که از کجا آمده است. بعد هم جوجه ها را در بغل گرفت. خیلی از مرغابی ها هم بالای سر او می چرخیدند و آرام آرام برای او آواز می خواندند. یکی دیگر از مرغابی ها جلو آمد و گفت: «تو به ما خیلی کمک کردی. بگو از ما چه می خواهی»

شوکا با شنیدن این حرف بلند شد و گفت: «من باید بروم.»

همه مرغابی ها با ناراحتی گفتند: «کجا؟ کجا می خواهی بروی؟»

شوکا همان طور که جوجه ها را ناز می کرد، جواب داد: «به خانه ام. پیش پدر و مادرم. »

یکی از مرغابی ها پرسید: نمی توانی پیش ما بمانی. اگر بمانی دوست ما خواهی شد.» همه مرغابی ها یک صدا گفتند: «بمان. پیش ما بمان. برای همیشه بمان!»

شوکا به آنها نگاهی کرد و گفت: نمی توانم. اینجا جای من نیست. باید برگردم.»

دوباره یکی از مرغابی ها گفت: «اگر بمانی، همه ما خوشحال می شویم. آن وقت به تو می گوییم شوکای جوجه مرغابی ها. یعنی نگهبان آنها!» شوکا خندید. با خودش فکر کرد: «چه اسم قشنگی! اما من نمی توانم اینجا بمانم. حتی اگر همه جوجه مرغابی ها مال من شوند.»

آن وقت به مرغابی ها گفت: «نه، نمی توانم. باید برگردم.» بعد خداحافظی کرد و رفت. وقتی شوکا می رفت، تمام مرغابی ها بال هایشان را به هم زدند. انگار با او خداحافظی می کردند. آن وقت چندتا از پرهای آنها بر روی علف های کنار دریاچه ریخت.

اینم بخون، جالبه! قصه “خرس و طبل”

صبح بود. شوکا از خواب بیدار شد. چشم هایش را باز کرد. به قاب روی دیوار نگاه کرد. دریاچه صاف و آرام بود. مرغابی ها مثل همیشه در حال پرواز بودند. شوکا خوب نگاه کرد. کنار دریاچه، درست روی علف ها پرهای سفید و قشنگی ریخته شده بود. هیچ کس نمی دانست که آن پرها نشانه خداحافظی مرغابی ها بود. خداحافظی با شوکای مرغابی ها.

نویسنده: ناصر یوسفی
قصه شب”شوکای جوجه مرغابی ها” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید