قصه ای آموزنده و کودکانه درباره مسخره کردن

قاره آفریقا، دومین قاره بزرگ جهان است. در آفریقا نژادها و قوم ها و قبیله های مختلفی زندگی می کنند. در آفریقا آئین ها و دین های مختلفی هم وجود دارد، مثل آنیمیسم یا جاندار شمردن پدیده های طبیعت، بت پرستی، اسلام و مسیحیت .

قصه شب”زورمندترین گنجشک جنگل”: یک روز صبح، گنجشک قهوه ای کوچولویی روی درختی مراقب تخم هایش بود که صدای تاپ تاپ پاهای فیلی را شنید. تا خواست محکم روی تخم هایش بنشیند، درخت تکانی خورد، لانه گنجشک لرزید و تخم هایش به هم خوردند. گنجشک با صدای بلند فریاد کشید: «ای فیل! باز هم این کار را کردی؟ سه روز است که تنت را به درخت می کوبی و تخم های مرا تق و تق به هم میزنی!»

فیل خندید و بادی به خرطومش انداخت و گفت: «ای بابا! من فقط از کنار این درخت رد شدم، تو چون خیلی کوچولویی، این طوری به نظرت آمده است!»

گنجشک ناراحت شد و گفت: «من دیگر از دست تو خسته شده ام. اگر باز هم تنه ات را به درخت بکوبی و لانه ام را بلرزانی، محکم با طناب میبندمت تا نتوانی تکان بخوری!»

مسخره کردن
مسخره نکردن

اینم بخون، جالبه! قصه “زنگوله بستن به گربه”

فیل قاه قاه بلندی سر داد و گفت: «مرا ببندی؟ چه حرف خنده داری!»

بعد یواش یواش به راه افتاد و خرطومش را به این درخت و آن درخت زد و میان جنگل رفت.

خورشید بالا و بالاتر آمد و هوا گرم شد. گنجشک که خیلی تشنه بود از روی تخم ها بلند شد و به طرف رودخانه پرواز کرد. آنجا روی علف های کنار رودخانه نشست تا آب بنوشد، اما دید تمساح بزرگی لب رودخانه دراز کشیده و همه جا را گرفته است.

گنجشک جیک جیک کنان تمساح را بیدار کرد و گفت: «می خواهم آب بخورم. ایندفعه سوم است که جلو راهم را می گیری.»

تمساح دهان بزرگش را باز کرد و با خنده گفت: «این رودخانه مال من است، نه مال تو. پس تو باید جای دیگری بروی، نه من.»

گنجشک عصبانی شد و گفت: «تو خیلی خودخواهی. اگر فردا هم تو را اینجا ببینم، محکم با طناب میبندمت تا نتوانی تکان بخوری.»

تمساح قاه قاه خندید و گفت: «مرا ببندی؟ تو چقدر بامزه ای، خیلی دلم می خواهد ببینم چطوری این کار را می کنی.» و از جایش تکان نخورد. گنجشک بیچاره هم ناچار از آنجا دور شد و رفت تا آب پیدا کند.

صبح روز بعد گنجشک منتظر فیل نشسته بود، فیل از راه رسید و باز درخت را تکان محکمی داد و خندید. گنجشک هم زود از جایش پرید و فریاد زد: «آهای فیل! به تو اخطار کرده بودم. حالا یک دقیقه همین جا صبر کن.»

فیل گفت: «بله منتظرم ببینم چطوری زورت به من می رسد.»

آن وقت گنجشک روی درخت بزرگی پرید و پیچک بلندی را به منقارش گرفت و به طرف فیل آورد، دور گردن او پیچید و گفت:«حالا باید خوب آب بخورم تا زورم زیاد شود. هروقت داد زدم طناب را بکش آن وقت می بینی چقدر زورم زیاد است.»

فیل که باورش نمیشد با خوشحالی گفت: «باشد من منتظرم!»

گنجشک کوچولو سر دیگر پیچک را تا لب رودخانه برد. تمساح را همان جای دیروزی اش دید، تمساح با بی حوصلگی گوشه چشمش را باز کرد و گفت: «من از اینجا تکان نمی خورم.»

گنجشک داد زد: «بسیار خوب.» و پیچک را دور بدن تمساح پیچید و گفت: «حالا من می روم تا سر دیگر آن را بگیرم، هروقت گفتم بکش، با همه زورت آن بکش.»

گنجشک کوچولو پرواز کرد و در جایی از آسمان که هم فیل و هم تمساح بشنوند فریاد زد: «طناب را بکش»

آنها هر دو پیچک را به طرف خودشان کشیدند. تمساح آن را به طرف رودخانه می کشید و فیل هم به طرف جنگل. هیچ کدام هم نمی توانستند تکان بخورند. گنجشک که خنده اش گرفته بود، دوباره فریاد زد: «چرا نمی کشی، پس زورت کجا رفته است؟!»

چند ساعتی گذشت و دو حیوان بزرگ و پرزور خسته شدند و به نفس نفس افتادند. گنجشک از آن بالا نگاه می کرد و می خندید. سرانجام تمساح که از نفس افتاده بود گفت: «قبول کردم که تو خیلی پرزوری. قول می دهم که دیگر مزاحمت نشوم.»

فیل هم نفس نفس زنان گفت: «خسته شدم، تو برنده شدی، مرا ببخش که به تو خندیدم و آزارت دادم.»

گنجشک هم خوشحال و راضی، پیچک را از گردن آنها باز کرد و هر کس دنبال کار خود رفت. .

نویسنده: کتلین آرنولت

مترجم: اردشیر نیکپور

قصه شب”زورمندترین گنجشک جنگل” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “هدیه شاه پریان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید