غصه ای کودکانه و آموزنده درباره عذر خواهی کردن به خاطر کار اشتباه

قصه شب”زمین و آسمان مال کیست؟”: روی یک درخت بزرگ، دو پرنده، تک و تنها با هم زندگی می کردند. اسم یکی از آنها سبزک بود. سبزک بال و پری به رنگ سبزه ها داشت. او مهربان و قشنگ بود. دیگری هم زردک بود. زردک، پرهایی به رنگ خورشید داشت. خودش هم به همان گرمی و مهربانی بود.

آنها روزهای خوبی داشتند. هر روز کنار هم می نشستند و از همه جا و همه چیز صحبت می کردند. آرزوهای زیادی داشتند و هر روز آرزوهایشان را برای هم می گفتند. زردک می گفت: «اگر آسمان مال من بود، خیلی خوب میشد. آن وقت فرمانروای آسمان بودم و به خورشید و ماه و ستاره ها دستور میدادم.»

سبزک هم نگاهی به زمین کرد و گفت: «اگر زمین مال من میشد، دیگر هیچ غصه ای نداشتم. آن وقت فرمانروای تمام درختان میشدم و هیچ وقت گرسنه نمی ماندم.»

سبزک و زردک روزها از زمین و آسمان برای هم حرف می زدند. هرکدام چیزی می گفتند و با حرف هایشان خوش بودند. یک روز صبح، سبزک گفت: «چقدر آرزو می کنیم! از امروز زمین مال من است. من صاحب آن هستم.»

زردک خنده ای کرد و به آسمان پرید. از همان بالا گفت: «حالا که زمین مال توشد. آسمان هم در اختیار من است. آسمان مال من است. می گردم و دیگر به زمین تو نمی آیم!»

عذرخواهی
معذرت خواهی

زردک در آسمان بال زد. او از اینکه آسمان مال او شده بود، شاد بود. سبزک از پایین به پرواز زردک نگاه کرد و خواست در آسمان پرواز کند. به همین خاطر از درخت بلند شد. زردک او را دید و گفت: «چرا به آسمان من می آیی؟ مگر نمی دانی که آسمان مال من است؟»

سبزک زود بال هایش را بست. بر زمین نشست و با خودش گفت: «مگر می شود در آسمان پرواز نکنم؟ پرنده باید پرواز کند.»

اما آسمان مال او نبود و مجبور بود روی زمین راه برود. او از این تقسیم راضی نبود. فکر کرد اگر چند روز بگذرد، پرواز را از یاد می برد. سبزک از همان جا فریاد زد: «آهای زردک زمین مال همه است. همان طور که آسمان مال همه است!»

زردک بال و پری به هم زد، دور او چرخید و گفت: «عجیب است. به همین زودی خسته شدی!»

او همان طور که بال می زد، گفت: «شاید زمین مال تو نباشد، اما آسمان فقط مال خودم است.» و بعد بالا رفت. آن قدر که فقط یک لکه زرد شد. سبزک غصه دار شد و دیگر حرفی نزد. مدتی گذشت.

خورشید به وسط آسمان رسیده بود. زردک خسته شد. به طرف زمین حرکت کرد، ولی به یاد آورد که زمین مال او نیست و نمی تواند روی آن بنشیند. همه جا را گشت، ولی نتوانست جایی را برای استراحت پیدا کند. نه روی کوه نه روی شاخه درخت و نه روی سنگ. همه جای زمین مال سبزک بود. خیلی خسته شده بود.

اینم بخون، جالبه! قصه “مارمولک و خرگوش”

او به طرف سبزک رفت. نزدیک شد و گفت: «اجازه بده کمی روی زمین تو بنشینم! آخر خیلی خسته شدم. به بال هایم نگاه کن! دیگر نمی توانند پرواز کنند.»

سبزک به بال های او نگاه کرد و گفت: «من چه کار می توانم بکنم؟ آسمان را گرفتی و نگذاشتی در آن پرواز کنم. مگر نمی دانی پرنده بی پرواز، پرنده نیست!»

زردک دیگر منتظر نماند، بال هایش را باز کرد و رفت. او از داشتن آسمان خوشحال بود. او با خودش گفت: «دیگر نمی گذارم سبزک به آسمان بیاید!»

اما حالا باید کجا می رفت؟ خیلی خسته بود. زردک باز هم بال زد. او آنقدر بال زده بود که دیگر پرواز لطفی نداشت. بال هایش درد گرفته بود. گرسنه اش بود و سرش گیج میرفت. نزدیک غروب خورشید، زردک دیگر هیچ جایی را نمی دید. آسمان مرتب دور سرش می چرخید. چشمانش سیاهی رفت و از همان بالا به زمین افتاد.

زردک وقتی چشمانش را باز کرد، سبزک را دید. سبزک بالای سرش نشسته بود و با بال هایش او را نوازش می کرد. سبزک لبخندی زد و گفت: «چقدر خوابیدی! مگر گرسنه نیستی؟»

زردک جوابی نداد، از سبزک خجالت می کشید. سبزک بال های او را نوازش کرد و گفت: «اگر می گذاشتم به زمین بیایی، حالا مثل همیشه سرحال بودی.»

زردک دلش می خواست بگوید که اشتباه کرده است، اما همان وقت سبزک بال هایش را باز کرد و گفت: «می روم تا کمی غذا پیدا کنم، چون دانه هایم تمام شده است.»

زردک چشمانش را بست. او خجالت می کشید به سبزک نگاه کند. سبزک رفت تا غذایی پیدا کند. زردک چشمانش را باز کرد و پرواز سبزک را دید. با خودش گفت: «اگر سبزک بیاید به او می گویم که آسمان مال همه است، همان طور که زمین مال همه است.»

نویسنده: ثریا سیدی
قصه شب”زمین و آسمان مال کیست؟” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید