قسمت اول قصه راه آسمانی را اینجا بخوانید.

قصه ای زیبا از تلاش و کوشش انسان برای رسیدن به هدف

قصه شب”راه آسمانی (قسمت دوم)”: در وسط اتاق، فرشته زیبایی روی یک پارچه ابریشمی که از سقف آویزان بود و به شکل گهواره بود، دراز کشیده بود. او بسیار زیبا بود و این جای تعجب نداشت، زیرا او فرشته زیبایی بود.

واسیلی مدت زیادی او را نگاه کرد، ولی جرأت نداشت به او نزدیک شود. سرانجام نزدیک شد و به صورت او دست زد. ناگهان صورت فرشته به رنگ تیره درآمد. واسیلی ترسید، خواست هرچه زودتر فرار کند، ولی دیگر دیر شده بود.

ساعت یک شد و سربازان بیدارشدند و دوباره مشغول نگهبانی بودند. واسیلی سه بار دور خودش چرخید و تبدیل به مورچه شد و با خیال راحت رفت و توی سوراخ دیوار پنهان شد. در همین لحظه فرشته با عجله از اتاق بیرون آمد و گفت: «همه را دستگیر کنید، حتی آن کرم بینوا را که گونه های مرا سیاه کرده است. اگر نتوانستید او را بگیرید، لااقل یک مورچه را دستگیر کنید!»

هدف داشتن
سعی و کوشش

سربازان کاخ، گوشه و کنارهای دیوار و حتی توی سوراخ های کوچک را هم گشتند، اما هیچ چیزی پیدا نکردند. سرانجام یکی از نگهبانان، سوراخی توی دیوار پیدا کرد و مورچه ای را از آن بیرون آورد و جلو الهه زیبایی انداخت.

مورچه سه بار دور خودش چرخید و به شکل انسان در آمد. ولی او یک انسان بینوا با لباس های کهنه نبود بلکه واسیلی صاحب لباس های زیبا و بسیار تمیز شده بود. فرشته زیبایی که دوباره صورتش سفید شده بود، از او پرسید: «آیا دوست داری همسرت شوم؟»

شما فکر می کنید که واسیلی قبول کرد؟ بله. آنها خیلی زود عروسی خود را جشن گرفتند. چه جشن بزرگی هم برپا کردند. بعد از جشن عروسی، واسیلی با خودش گفت: آیا باید گلابی ها را به شاهزاده تحویل بدهم؟ آیا لازم است که من از اینجا بروم؟ نه، من که دوست ندارم از اینجا بروم، ولی باید رفت و اگر شد دوباره برمی گردم.»

فرشته زیبایی به او گفت: «امیدوارم هرچه زودتر برگردی.» و سپس اسبی به او داد که به سرعت باد پرواز می کرد. بعد اضافه کرد: «به من قول بده که هرگز از اسب پیاده نشوی.»

اینم بخون، جالبه! قصه “کاناهنا”

واسیلی به او قول داد وهمان لحظه با اسب در آسمان به پرواز در آمد. مدتی بعد، خود را در کاخ شاهزاده یافت. فورا گلابی ها را به او داد. شاهزاده فورا دستور داد یک کالسکه پر از سکه های قدیمی و یک اسب قوی و چند گوساله حاضر کنند.

ولی واسیلی چطور می توانست بدون اینکه از اسب پیاده شود، آنها را بردارد و با خود ببرد؟ شاهزاده خدمتکاری دراختیارش گذاشت تا کالسکه را به خانه پدر و مادر واسیلی هدایت کند. واسیلی سوار بر اسب همراه آنها رفت. وقتی به خانه خودش رسید، همه از برگشتن او شاد شدند. واسیلی به پدر و مادرش گفت که آنها می توانند گوساله و کالسکه و سکه های طلا را برای خود نگه دارند.

چون شادی خانواده اش کامل شده بود، آنها از واسیلی خواستند که از اسب پایین بیاید و مدتی را در میان آنها باشد. او می خواست اسب را به خواهرش بدهد تا آن را ببرد و کمی آب بدهد. اما همین که از اسب پیاده شد و پایش به زمین رسید، اسب پرواز کرد و به آسمان رفت. و اینجا بود که دوران سخت زندگی واسیلی شروع شد. سه سال تمام دنیا را گشت، که راهی پیدا کند که او را به آسمان ها پیش فرشته زیبایی که همسرش شده بود، ببرد.

روزی، همین طور که می رفت، اسبش تا سینه در یک باتلاق فرو رفت. واسیلی با تمام نیرو به اسب کمک کرد تا خارج شود. در حالی که نیمی از بدن اسب را از توی لجن بیرون کشیده بود، ناگهان نیروی واسیلی تمام شد و به ناچار اسب را رها کرد. هنوز کمی از اسب دور نشده بود که دوباره نیرویش برگشت و این کار سه بار تکرار شد تا اینکه واسیلی موفق شد اسبش را از توی لجن ها بیرون بیاورد.

اسب خسته و درمانده روی کاه ها دراز کشید. مدتی نگذشت که واسیلی جلو خودش یک اسب زرنگ و قیمتی را دید که ایستاده بود. فورا روی زین اسب پرید و اسب دیوانه وار به حرکت درآمد. ناگهان، اسب واسیلی را توی هوا پرتاب کرد و آنقدر بالا انداخت که نزدیک بود از شدت ترس دیوانه شود.

اسب به او گفت: «این به دلیل اینکه بار اول مرا رها کردی.»اسب باز هم چهارنعل می تاخت. کمی بعد، دوباره او را به شدت به آسمان پرتاب کرد، آنچنان که نزدیک بود واسیلی از هوش برود. اسب دوباره گفت: «این به دلیل اینکه بار دوم مرا توی لجن رها کردی.»

اسب برای بار سوم هم او را به هوا پرتاب کرد و بعد به قدری تند رفت که باد هم به او نرسید. او رفت و رفت تا اینکه سرانجام واسیلی را پیش فرشته زیبایی رساند. از آن پس واسیلی و همسرش در دنیایی دیگر، در کمال خوشبختی با هم زندگی کردند.

مترجم: محراب ابراهیمی
قصه شب”راه آسمانی (قسمت دوم)” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید