قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوستی

قصه شب”دوستان”: هر روز صبح، چارلی خروسه، بادی به گلویش می انداخت و به طویله می رفت تا حیوان های دیگر را بیدار کند. جانی موشه و پرسی خوکه هم به او کمک می کردند، چون دوستان خوب همیشه به همدیگر کمک می کنند. بعد از این کار، دوچرخه شان را از انبار بیرون می بردند و به گردش می رفتند.

وقتی هر سه کنار هم بودند، دیگر در نظرشان هیچ راهی، سخت و هیچ صخره ای، پر شیب و هیچ چاله ای گود نبود.
در همین گردش ها، روزی نزدیک رودخانه ای ایستادند تا قایم باشک بازی کنند. در بین بازی، جانی موشه چشمش به قایق قدیمی ای افتاد که داخل رود، لای ساقه های نی گیر کرده بود. او به دوستانش خبر داد و هرسه با هم تصمیم گرفتند روی قایق بازی کنند، چون دوستان خوب همیشه با هم تصمیم می گیرند.

دوستان
دوستی

جانی موشه پارو را برداشت. چارلی خروسه مثل بادبان روی دکل قایق ایستاد و بال هایش را باز کرد و پرسی خوکه هم روی سوراخ کف قایق نشست تا آب داخل قایق نیاید. بعد قایق را راه انداختند و به وسط آبگیر رفتند. آنها تا ظهر با لذت تمام در رودخانه گردش کردند و همه جای آن را خوب دیدند. وقتی هم گرسنه شدند دوباره به ساحل برگشتند.

اینم بخون، جالبه! قصه “نیم وجبی”

آنها می خواستند ماهی بگیرند. اما صدای بلند قار و قور شکمشان ماهی ها را فراری می داد. پس دنبال درخت های گیلاس رفتند.
وقتی گیلاس ها را چیدند، آنها را بین هم تقسیم کردند. چند تایی برای چارلی خروسه، چند تایی برای جانی موشه دو برابر آنها برای پرسی خوکه.

جانی موشه اعتراضی نکرد، اما چارلی خروسه ناراحت شد و گفت: « این تقسیم عادلانه نیست.» برای همین هسته های گیلاس ها را هم گرفت و خورد. آنها از گرسنگی گیلاس های نرسیده را هم تند تند خوردند. پس از مدتی هر سه دل درد گرفتند. آنها همان جا نشستند تا حالشان کمی بهتر شود.

نزدیک غروب، وقت رفتن بود. آنها سوار دوچرخه شدند و راه افتادند. وقتی به مزرعه رسیدند، با هم عهد بستند که دوستان خوبی برای هم باشند و هرگز از هم جدا نشوند. آن شب قرار شد در لانه جانی موشه بخوابند، اما سر چارلی خروسه داخل سوراخ لانه گیر کرد و با زحمت بسیار توانستند سر او را از سوراخ در آوردند. پرسی خوکه آنها را به خانه خودش دعوت کرد، اما جانی موشه، چند لحظه ای بیشتر نتوانست بوی عجیب آنها را تحمل کند. در لانه پرسی خوکه بوی بسیار بدی می آمد.

سرانجام چارلی خروسه پیشنهاد کرد در لانه او بخوابند. آنها هم قبول کردند و روی نرده ای که خروس می نشست، نشستند. پرسی خوکه سعی کرد راحت بنشیند، اما افسوس که نرده باریک بود و شکست. دیگر چاره ای نبود. جانی موشه و پرسی خوکه با غصه به چارلی خروسه شب به خیر گفتند و هرکدام رفتند تا در رختخواب خود بخوابند.

آن وقت می دانید چه شد؟
هر سه دوست در رختخواب های خودشان راحت و آسوده خوابیدند و خواب همدیگر را دیدند. همان طور که دوستان خوب همیشه خواب همدیگر را می بینند.

نویسنده: ناصر یوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

[/vc_column_text][/vc_column]
[/vc_row]

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید