قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوستی

قصه شب “درخت و گلنار”: دخترکی بود به نام گلنار با یک درخت و یک پرنده. کدام درخت؟ همان که پدربزرگ سال ها پیش یک روز زمستانی با دست های خودش برای گلنار وسط باغچه کاشته بود و همین چند روز پیش بود که به گلنار گفته بود:” گلنار جان! جان تو و جان این درخت. خوب مواظبش باش.”

راستی کدام پرنده؟ همان پرنده که چند روز پیش سر و کله اش بالای درخت پیدا شد و مهمان تازه ای بود. درخت خوب و مهربان بود. به گلنار سایه و نسیم می داد و به پرنده هم جا برای خانه. گلنار هم از درختش مواظبت می کرد و حواسش جمع بود نکند تاب به شاخه های تر و تازه اش ببندد و یا اینکه یادگاری بر تنه اش بکند و یا …

دوستی
دوست بودن

اینم بخون، جالبه! قصه ” قیچی مادربزرگ “

خانه ی پرنده، آن بالا روی یک شاخه کلفت، از کاه پوشیده شده بود. پرنده روی درخت گلنار شاد و سرحال، از این شاخه به آن شاخه می پرید و آواز می خواند و گلنار هر غروب کتاب و دفترها و مداد رنگی هایش را جمع می کرد و می برد توی حیاط. آن وقت چادر کهنه ی مادرش را پهن می کرد زیر درخت و همین طور که گوشش به آواز پرنده بود، درختی را می کشید که با مهربانی به پرنده خانه داده بود. دوستی گلنار و درخت به همین خوبی ادامه داشت.

مدتی گذشت. هوا کم کم سرد می شد و گلنار نمی توانست خیلی پیش درختش بماند. لپ های او هر وقت که از اتاق بیرون می رفت گل می انداخت و می شد رنگ گل های قرمز توی نقاشی هایش. بادهای تندی شاخه و برگها را تکان می داد و آنها را می رقصاند.

روزی که گلنار از کودکستان به خانه برمی گشت از همان بادها می وزید. دامنش با باد تکان می ورد. خاک از زمین به هوا بلند می شد و می رفت توی چشم های گلنار و اشکش را در می آورد. آن روز مثل همیشه وقتی گلنار وارد حیاط خانه شد، سرش را بالا گرذفت تا به درخت و پرنده سلام کند، اما هر چه از این شاخه به آن شاخه نگاه کرد، پرنده را ندید.

گلنار غصه دار به دور و برش نگاه کرد. باد لانه را به زمین انداخته بود. لانه را از زمین برداشت و گذاشت روی شاخه ای و با خودش فکر کرد که پرنده هر جا باشد، حتما زود برمی گردد. تا فردا صبر کرد، اما پرنده نیامد. روزهای بعد هم نیامد. از آن شب به بعد خواب های گلنار پر از پرنده شد.

و اما بشنویم از درخت. از فردای روزی که پرنده رفت، درخت هم یکی یکی برگهایش را زرد کرد و بر زمین ریخت، تا اینکه یک روز لخت شد. هر چه گلنار آبش داد، خاک زیر پایش را با بیلچه اش زیر و رو کرد، فایده نداشت. درخت خشک شده، سرش را کج کرده بود و نه چیزی می خورد و نه چیزی می گفت. انگار با خودش هم لج کرده بود.

درست مثل آن وقت ها که گلنار با خودش و با همه ی دنیا لج می کرد و هر چه مادرش می گفت:”ببین آن قدر نخوردی تا مثل چوب خشک شدی”و او هیچ گوشش بدهکار نبود. حالا راستی راستی درخت هم گوشش بدهکار نبود و شبیه یک چوب خشک شده بود. هوا حسابی سرد شده بود. آسمان گاهی سیاه می شد و ابرها با هم دعوا می کردند و سر و صد راه می انداختند.

خورشید خانم گاه گاهی می آمد آشتی شان بدهد که فایده ای نداشت. آن وقت خورشید خانم هم می رفت دنبال کار و بارش و بعد هم باران و برف می بارید. یکروز همه جا سفید سفید شد، درخت شاخه هایش را کج کرده بود و آرام بی صدا به برف ها جا داده بود. گلنار دلش خیلی برای درختش می سوخت. می ترسید برف شاخه هایش را بشکند.

حتی یک روز هم که برف زیادی باریده بود، با همه ی سردی هوا با دستان کوچکش برفها را از روی شاخه ها تکاند، اما سرما هم خیلی طول نکشید و ابرها با هم آشتی کردند. آسمان هم پنبه های برفی نبارید. هوا کم کم گرم شد و خورشید خانم بیشتر در آسمان بود. برفها آب می شدند و روی زمین توی جوی کنار باغچه راه می افتادند.

دل زمین از بس آب خورده بود باد کرده بود. کم کم چشمه ها پیدا شدند. شاخه ها هم سرشان را که از برف خم شده بود بلند می کردند و به خورشید خانم سلام می دادند. دیگر از سرما خبری نبود، اما درخت گلنار هنوز خشک ساکت بود و به سلام گلنار جواب نمی داد.

اینم بخون، جالبه! قصه “مادر خرسه”

تا اینکه یک روز گلنار مثل روزهای دیگر وقتی از کودکستان به خانه برگشت، سرش را بالا گرفت تا به درختش سلامی بکند، اما تا خواست بگوید سلام، پرنده را بالای شاخه دید. پرنده تا چشمش به چشمان گلنار افتاد که از خوشحالی مثل نگین می درخشید، شروع کرد به آواز خواندن.

درخت هم با تکان دادن شاخه ای به سلام گلنار جواب داد. گلنار فوری پرید توی اتاق و لباسش را عوض کرد. کتاب و دفترهایش را آورد و پهن کرد زیر درخت. فردای آن روز گلنار اولین جوانه های سبز کوچولو را بر شاخه های درخت عزیزش دید.

نویسنده: هنگامه بازرگانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید