قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوست داشتن

روز درختکاری

قصه شب “خواب نسیم”: نسیم صبح زود از خواب بیدار شد. به سراغ مادرش رفت که توی حیاط بود. او خاکهای باغچه را زیرورو می کرد. نسیم از همان جا با خوشحالی گفت:”من دیشب یک خواب دیدم.” مادرش برگشت و او را دید. از چهره خواب آلودش خنده اش گرفت و گفت:”سلامت کو؟”

نسیم دوباره گفت:”سلام. من دیشب یک خواب دیدم.”
مادر پرسید:”چه خوابی؟”
نسیم جواب داد:”خواب دیدم درختها سرسبز شده اند. همه جا سبز است. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود، ولی دیگر برف و سرما نبود. همه جا خیلی قشنگ شده بود.”

مادر لبخندی زد و گفت:”چه خوب! پس تو خواب بهار را دیده ای. مگر نمی دانی! بهار در راه است.”
نسیم با خودش فکر کرد:”خواب بهار؟” او بهار را به یاد نمی آورد. او فقط برف و باران را به یاد داشت.

درخت
درختکاری

مادر همانطور که خاک باغچه را زیرورو می کرد لبخندی زد و گفت:”فکر می کنم بعدازظهر وقتی پدرت بیاید بهار را با خودش بیاورد.” نسیم خیلی تعجب کرد. او آنقدر خوشحال شد که دلش می خواست خبر آمدن بهار را به همه بگوید. به سراغ تلفن رفت. مدتی بود که شماره تلفن خانه ی مادربزرگ را یاد گرفته بود.

وقتی مادربزرگ گوشی را برداشت، نسیم تند و تند گفت:”سلام! من دیشب خواب دیدم. خواب بهار را دیدم. قرار است بعدازظهر پدرم با خودش بهار را بیاورد.” مادربزرگ صدای او را شناخت و گفت:”آرام تر! من که چیزی نشنیدم. آرام و شمرده بگو تا بشنوم.” دوباره نسیم گفت:”سلام”
مادربزرگ بزرگ جواب داد:”سلام به دختر گلم ، خب؟”
-من دیشب خواب بهار را دیدم.
مادربزرگ گفت:”خیر باشد. چقدر خوب! خواب بهار دیدن خیلی خوب است.”

نسیم تعریف کرد که خواب دیده است همه جا سرسبز شده است. خواب یک عالم درختهای بزرگ و کشیده. بعد هم گفت که قرار است پدرش بهار را با خودش بیاورد. مادربزرگ با تعجب پرسید:”بهار را بیاورد؟ نه عزیزم! اشتباه شنیده ای. بهار خودش می آید. لازم نیست پدرت آن را بیاورد.”

نسیم آنقدر خوشحال بود که دیگر به حرفهای مادربزرگ گوش نکرد. زود خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. نسیم رفت پشت پنجره و توی کوچه را دید. هر کسی را که از کوچه می گذشت صدا می کرد و خوابش را تعریف می کرد. خیلی از همسایه ها، بچه های محل و رهگذرها از خواب او باخبر شدند و اینکه قرار است بعدازظهر پدرش بهار را با خودش بیاورد.

خیلی ها مانند مادربزرگ تعجب کردند، خیلی ها هم می خندیدند و می رفتند. تا بعدازظهر او آرام و قرار نداشت. وقتی صدای زنگ در را شنید. با عجله به طرف در رفت. پدر پشت در بود. به دست های او نگاه کرد. چیزی نبود. پرسید:”پس بهار کو؟”

پدر با تعجب گفت:”بهار؟ بهار دیگر چیست؟”
نسیم گفت:”همان بهاری که خوابش را دیدم.”
مادر جلو آمد و پرسید:”قرار بود امروز چه بیاوری تا در باغچه بکاریم؟”

پدر که انگار تازه فهمیده بود، گفت:”آهان یادم افتاد. بله! بله! آورده ام! پایین پله هاست. گذاشته ام تا آن را به حیاط ببرم.” نسیم با عجله از پله ها پایین رفت تا بهار را ببیند. کنار پله ها یک درخت نهال دید. شبیه همان درختی بود که خوابش را دیده بود. همان جور کشیده و بزرگ. نیسم گفت:”وای این بهار است؟”

پدر گفت:”نه! این نهال سپیدار است. وقتی آن را بکاریم بهار هم می آید.”
نسیم لبخندی زد و گفت:”شبیه همان درختی است که خوابش را دیده بود.”
مادر گفت:”چه خوب! پس برویم و درخت خواب تو را در باغچه بکاریم.”

نویسنده: نادر سرایی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “مورچه پا شکسته”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید