قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ماه خرداد

قصه شب ” خرداد ماه “: خورشید خانم توی آسمان به این سو و آن سو نگاه کرد. خیلی ها هنوز خواب بودند. چشمش به پسرش خرداد ماه افتاد. او آماده بود تا بتواند جای خواهرش اردیبهشت را که شب قبل به آسمان برگشته بود، بگیرد. خرداد ماه با لبخند از خورشید خانم جدا شد و به زمین رفت.

خردادماه به جاده ای که راه را به او نشان می داد، به آسمانی که خورشید خانم را در دل خود جای داده بود، به ابرهایی که جدا از هم به این سوی آن سو می رفتند، به درخت ها که گویی سال هاست منتظر او بودند و به بوی چمن که در همه جا پخش بود، سلام کرد.

خرداد به صبح دهکده، به مه که تمام ده را پر کرده بود، به صدای زنگوله گوسفندها که خواب چوپان را به آن سوی کوهستان می برد، به بوی نان تازه که از هر شهر و روستا می آمد، به لبخندی که بچه ها صبح های زود بر لب داشتند، به خانه هایی که در آن زندگی آغاز می شد، به هر کسی که بیدار بود و به هر کسی که خواب بود، سلام کرد.

اینم بخون، جالبه! قصه ” قیچی مادربزرگ “

ماه خرداد
خرداد ماه

او به همه زنان و مردانی که در مزرعه مشغول به کار شدند، به جوانی که هنوز روی پشت بام بود، به دختری که شیر می دوشید و بچه هایی که گله های گوسفند را به چرا می بردند، به گل هایی که کنار راه سبز شده بودند، به سنگ ریزه ها، به میوه های روی شاخه درخت که از دست بچه ها دور بود و به سایه درخت که با مهربانی روی زمین پخش بود، سلام کرد.

خرداد به قاصدک هایی که دشت را با پرواز خود پر کرده بودند، به چشمه ای که قل قل می کرد، به سبزه هایی که منتظر پروانه ها بودند، به صدای جویبار، به بادبادک هایی که در آسمان تاب می خوردند، به زنی که از کوه بالا می رفت، به جوانی که در دریاچه شنا می کرد، به نسیمی که موهای بلند دختری را نوازش می کرد، به گل های لباس پیرزنی که دست های کودکی را در دست داشت، به مردی که کودکش را روی دوش خود نشانده بود، به گنجشکی که نگران پرواز جوجه اش بود و به گربه ای که با صاحبش قهر کرده بود، سلام کرد.

او به شهر، به اتومبیل هایی که از خیابان می گذشتند، به مردان و زنانی که همیشه عجله داشتند، به کودکی که از رفتن به مهدکودک لذت می برد و حتی به کودکی که مدرسه را دوست نمی داشت سلام کرد.

خرداد به اتوبوس هایی که همیشه پر از مسافر بود، به ساختمان های بلند، به خانه های کوتاه، به هزاران پله، به کسانی که در خیابان منتظر دوستان خود بودند، به سنگفرش کوچه ها، به مردی که اخم داشت، به جوانی که بی جهت با خودش می خندید، به کسانی که همدیگر را گرفته بودند و به کبوتری که در فکر ساختن لانه ای در کنار یک ایوان بود، سلام کرد.

او به کفش های جفت نشده، به کسانی که با هم دعوا می کردند، به مدادرنگی های درون کیف، به نقاشی های کشیده نشده، به رویاها و آرزوهای دختری که اهل قصه بود، به پیرمردی که در پارک به تنهایی نشسته بود و به شاپرکی که در لا به لای اتومبیل ها راهش را گم کرده بود، سلام کرد.

خردادماه به تمام قصه های زمین، به آوازه خوان کوچه ها، به پیرزنی که گلدان ها را آب می داد، به جیرجیرکی که شب ها برای گل لالایی می خواند، به شب بو که عطرش را به کوچه ها بخشیده بود، به خوابی که به آرامی در چشم زن ها و مردها رفته بود و حتی به کودکی که خوابش نمی آمد و با چشمان باز به ستاره ها نگاه می کرد، سلام کرد.

خردادماه به همه چیزهای زمین، همان طور که بودند، بد یا خوب سلام کرد، چون خردادماه یک شاعر بود.

نویسنده: ناصر یوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید