قصه ای  کودکانه و آموزنده درباره رویا داشتن

قصه شب”حنایی”:  روزی در مزرعه بزرگی نزدیک شهر، اسب کوچولوی حنایی رنگی به دنیا آمد. چیزی نگذشت که روی پاهای دراز و باریکش ایستاد و از لای در طویله بیرون را نگاه کرد. علفزار سبز و خرم و درخت های بزرگ سایه دار را دید و از آنها خوشش آمد.

چند روز بعد، حنایی با مادرش به علفزار رفت. راه می رفت و میدوید و از این کارها لذت می برد. حنایی و مادرش گاهی یورتمه می رفتند و گاهی چهارنعل.

یک روز آن قدر رفتند تا به یک نهر آب رسیدند. مادر حنایی پرید آن طرف نهر، بعد دوباره پرید این طرف، حنایی از این کار خیلی خوشش آمد. او هم دلش خواست بپرد، اما ترسید.

رویا داشتن
رویا دیدن

اینم بخون، جالبه! قصه “سوزان و سگش”

از آن به بعد، هر روز با مادرش به علفزار کنار نهر می آمد. جفتک می انداخت، ادا در می آورد و سر به سر مادرش می گذاشت. این کارها را خوب بلد بود. گاهی که مادرش از دست او خیلی خسته می شد، می پرید آن طرف نهر. حنایی هم خیلی سعی می کرد که از نهر بپرد. عقب می رفت، جلو می آمد، دورخیز می کرد، اما نمی توانست بپرد. یک دفعه هم که نتوانست به موقع جلو خودش را بگیرد، چهار دست و پا افتاد توی آب!

بعضی وقت ها هم که جراءت می کرد و می پرید، تازه می پرید وسط نهر. طفلک حنایی نمی نمی توانست مثل همه اسب ها درست بپرد آن طرف نهر. خیلی هم غصه می خورد.

یک روز آن قدر عقب و جلو رفت و دورخیز کرد که خسته شد. از خستگی کنار نهر دراز کشید. در این فکر بود که کاش می توانست مثل مادرش از نهر بپرد که خوابش برد.

او خواب دید روی شانه هایش یک جفت بال قشنگ طلایی در آمده است. از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، برای اینکه حالا از روی همه چیز می توانست به آسانی بپرد. همین کار را هم کرد. از روی خرمن کاه، از روی دیوار بلند، از روی درخت، از روی همه چیز پرید. خیلی کیف کرد.

دلش می خواست که همه بال هایش را ببینند. ببینند که او از همه بالاتر می پرد، همان طور که پرواز کنان به طرف طویله می رفت… از روی سر گوساله رد شد. گوساله سرش را بلند کرد.

حنایی را توی آسمان دید. مرغ ها که تا آن وقت اسب پرنده ندیده بودند، زیر بوته ها دویدند و جوجه ها را صدا کردند. گربه جست زد و پرید به پشت بز که بهتر تماشا کند، اما بز بیچاره از ترسش جفتک انداخت و گربه را به هوا پراند.

حنایی، همین طور بال می زد و می رفت و کیف می کرد. نزدیک طویله یک مگس بزرگ و کثیف مزاحمش شد. ولش نمی کرد، نوک دماغش مینشست. روی سرش مینشست. حنایی خسته شده بود. دهانش را باز کرد که گازش بگیرد…

یک دفعه از خواب پرید. نهر درست جلو چشمش بود. هنوز، از خواب بیدار نشده بود.

فکر کرد حالا که بال های طلایی دارد، پریدن از روی نهر برایش آسان است. دست و پایش را جمع کرد و خیز برداشت و پرید. آن طرف نهر ایستاد.

برگشت که بال هایش را نگاه کند. باورش نمی شد، دید اصلا بال ندارد و در بیداری از روی نهر پریده است. خیلی خوشحال شد، چون که حالا دیگر مثل همه اسب ها می توانست از روی نهر بپرد.. .

اینم بخون، جالبه! قصه “یک جور دیگر”

مترجم: ایرج جهانشاهی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید