۲۰قصه ای آموزنده و کودکانه درباره فصل پاییز

قصه شب”جوجه کلاغ و پاییز”: هوا کم کم سرد می شد. ننه کلاغه می گفت پاییز رسیده است. اما کلاغ کوچولو نمی فهمید پاییز چیست. فقط احساس می کرد سردش شده است. برایش مهم نبود پاییز باشد یا زمستان. فقط دلش می خواست هرچه زودتر بزرگ بشود تا بتواند پرواز کند. چند روزی بود که پرهای کوچکی روی تنش در آمده بودند.

نزدیک غروب کلاغ کوچولو از لانه بیرون آمد و روی شاخه درخت نشست. ننه کلاغه و باباکلاغه مثل هر روز رفته بودند تا کمی پرواز کنند. او به دور و برش نگاه کرد. برگ های درختان دیگر سبز نبودند. زرد شده بودند. قرمز و نارنجی شده بودند.

فصل پاییز
پاییز

کلاغ کوچولو نمی دانست چرا آنها این رنگی هستند. خیلی هم برایش مهم نبود. فقط دلش می خواست بال بزند. برای همین بال هایش را به هم زد.

این بار نتوانست پرواز کند. روی پاهایش بالا پرید و باز هم بال هایش را به هم زد. این بار هم نتوانست پرواز کند، اما یک اتفاقی افتاد. وقتی که بالا پرید و بال زد، چندتا از برگ های درخت به زمین افتادند. یعنی از شاخه کنده شدند و آرام آرام به زمین افتادند.

کلاغ کوچولو ترسید و با خودش گفت:«جیک جیک… چی شد؟ چرا برگ ها افتادند؟ من که کاری نداشتم.» چند بار امتحان کرد. هر وقت که بال میزد برگ ها می افتادند، اما هنوز کمی شک داشت.

یک بار دیگر بالا پرید و محکم بال هایش را به هم زد. این بار یک عالم برگ از شاخه ها جدا شدند و افتادند. کلاغ کوچولو ترسید، جیغی کشید و پرید توی لانه. بعد هم شروع کرد به گریه کردن. او از اینکه باعث شده بود تا برگ های درخت بریزد ناراحت بود. برای همین جیک و جیک گریه کرد.

همان وقت ننه کلاغه و بابا کلاغه رسیدند. ننه کلاغه با ترس او را بغل کرد و گفت: «چی شده؟ چرا گریه می کنی؟» کلاغ کوچولو گفت: «جیک جیک… دیگر بال نمیزنم.. تقصیر من بود… قول میدهم دیگر بال نزنم.»

بابا کلاغه گفت:«چی تقصیر تو بود؟ گریه نکن. بگو چی شده!» کلاغ کوچولو همه چیز را تعریف کرد. گفت که او با بال زدنش، برگ های درخت را ریخته بعد هم با گریه گفت: «دیگر کاری نمی کنم تا برگ ها بریزند.»

اینم بخون، جالبه! قصه “حسنگول”

با شنیدن این حرف ننه کلاغه و باباکلاغه خنده شان گرفت. حالا نخند و کی بخند. کلاغ کوچولو اشک هایش را پاک کرد و گفت: «برای چی می خندید؟»

ننه کلاغه قارقاری کرد و گفت: تو که تقصیری نداری! نباید ناراحت میشدی. نباید گریه می کردی.» کلاغ کوچولو حرفی نزد. فقط با تعجب به آنها نگاه کرد. بابا کلاغه گفت: «ببین پاییز است. پاییز که بیاید، برگ درختان زرد می شوند و خودشان می ریزند.»

ننه کلاغه هم گفت: «اگر تو هم بال نمیزدی و نمی پریدی خودشان از شاخه جدا می شدند و به زمین می افتادند.» بعد بابا کلاغه تعریف کرد که بالا و پایین پریدن او فقط باعث شده بود تا برگ ها از شاخه جدا بشوند.

کلاغ کوچولو یادش آمد که شنیده بود پاییز شده است، اما کسی به او نگفته بود وقتی پاییز بیاید برگ های درختان می ریزد. او به دور و برش نگاه کرد. برگ همه درختان زرد شده بود. همان وقت بادی آمد. باد شاخه های درخت را تکان داد. باز هم برگ ها از شاخه جدا شدند و آرام آرام به زمین افتادند.

این بار کلاغ کوچولو خوب نگاه کرد. برگ ها تا به زمین برسند یک عالم پیچ خوردند و دور خودشان چرخیدند. روی زمین یک عالم برگ درخت بود. برگ هایی زرد، نارنجی و قرمز جنگل رنگارنگ شده بود. جوجه کلاغ اشک هایش را پاک کرد و با خودش گفت: «پاییز چقدر قشنگ است.».

نویسنده: ناصر یوسفی
قصه شب”جوجه کلاغ و پاییز” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید