قصه ای کودکانه درباره مهربان بودن

قصه شب”جاده ماه”: روزگاری در میان کلبه ای دخترکی تنها و فقیر زندگی می کرد. دخترک نه پدر داشت و نه مادر. او مجبور بود تمام روز را کار بکند.

وقتی بچه های دیگر بازی می کردند، وقتی می خوابیدند و یا وقتی در جنگل به دنبال شاپرک ها می دویدند، دخترک هیزم جمع می کرد و در خانه مردم کار می کرد. دخترک هیچ وقت نمی خندید و با کسی حرف نمی زد. مردم دهکده اسمش را دختر غمگین گذاشته بودند.

شبی از شب ها که دل دخترک پر از غصه بود، به طرف دریاچه رفت. کنار دریاچه نشست و در حالی که اشک می ریخت، آرام آرام آواز خواند:

«کنار دریاچه نشسته ام،

برای باد گریه می کنم،

من تنها هستم،

هیچ کس مرا دوست ندارد،

برای شب گریه می کنم،

من تنها هستم.»

مهربان بودن
مهربانی

در همان وقت ماه نقره ای رنگ به آرامی بالا آمد و عکسش توی دریاچه افتاد. دخترک سرش را بالا کرد و به ماه توی آسمان نگاه کرد و گفت: «ماه قشنگ من، تو هم تنها هستی؟ کاش من پیش تو می آمدم تا هیچ کدام از ما تنها نباشیم.»

ماه بزرگ تر شد و از نورش جاده ای قشنگ و نقره ای روی دریاچه کشید. ماه به دختر گفت: «نه نی مامایی »

دخترک لبخندی زد و گفت: «نه نی مایی یعنی چه؟»

ماه گفت: «این اسم را من برای تو انتخاب کرده ام. یعنی جاده ماه، دوست داری؟»

دخترک در حالی که چشم هایش زیر نور ماه برق می زد، گفت: «چه اسم جالبی! از اسم همه دخترهای دهکده هم قشنگ تر است.» و به ماه نگاه کرد. صورت قشنگ و مهربان یک مرد توی ماه به او لبخند می زد.

مرد توی ماه گفت: (نه نی مایی، از روی جاده نقره ای پیش من بیا.) دختر پایش را در جاده نقره ای ماه گذاشت و از روی آن تا پیش ماه رفت.

اینم بخون، جالبه! قصه “زیبای خفته”

دختر گفت: «نه نی مایی، چقدر خوب شد که تو امشب پیش من آمدی. تا به حال هیچ کس به فکر من نبود. من خیلی تنها بودم. تو دختر مهربانی هستی. راستی چرا مردم روی زمین با من حرف نمی زنند؟»

مرد توی ماه گفت: «آنها با من هم حرف نمی زنند. من خیلی تنها هستم. هیچ کس مرا دوست ندارد. دلم می خواهد همیشه پیش تو باشم.» مرد توی ماه گفت: «فرداشب باز هم من جاده نقره ای ام را برای تو پهن می کنم و تو از روی آن پیش من بیا. حالا برو و یادت باشد که من تو را دوست دارم و تو تنها نیستی.»

دخترک رفت و شب بعد با عجله خودش را به ماه رسانید. ماه هم بالا آمد و جاده نقره ای اش را برای دخترک پهن کرد.

دخترک به ماه رسید و بعد با هم حرف زدند. نور ماه آرام آرام بزرگ و بزرگ تر شد و تمام دهکده را روشن کرد. مردم از خانه هایشان بیرون آمدند و به دنبال آن نور عجیب و غریب به طرف دریاچه رفتند. آنها با تعجب ماه و دخترک را دیدند.

که به مهربانی با هم حرف می زدند. صورت دخترک نورانی شده بود، لباسی بلند و قشنگ به رنگ نقره ای به تنش بود و لبخند می زد. مردم تا به حال لبخند دختر غمگین را ندیده بودند.

اینم بخون، جالبه! قصه “یک لیوان آب خنک”

ماه می گفت: نه نی مایی، تو مرا از تنهایی نجات دادی. تو خیلی مهربانی. من هم از امشب قشنگ تر از شب های قبل به مردم زمین می تابم.» نور ماه باز هم بیشتر و بیشتر شد.

در روشنایی نور ماه دخترک مردم دهکده را دید که کنار دریاچه ایستاده اند و با خوشحالی به این منظره نگاه می کنند. ماه گفت: «نه نی مایی، پیش مردم دهکده ات برگرد. حالا همه می دانند که تو مهربان ترین دختر دهکده هستی. آنها تو را دوست دارند.»

دختر از جاده نقره ای به طرف مردم برگشت. مردم دور او جمع شدند و برایش آواز خواندند دوست ماه، دوست ماه پیش ما بیا، ما تو را تنها نمی گذاریم.»

آنها برای نه نی مایی، خانه ای قشنگ ساختند و لباس هایی زیبا تنش کردند. نه نی مایی قشنگ ترین دختر دهکده شده بود و وقتی بزرگ تر شد با پسر رییس دهکده عروسی کرد و سال های سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند. از آن روز به بعد، همه می دانند که مرد توی ماه همیشه نور قشنگش را به خاطر نه نی مایی روی دریاچه پهن می کند.

بازنویس: هنگامه بازرگانی
قصه شب”انگشتر آرزوها” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید