قصه ای کودکانه و آموزنده درباره خوشحال بودن

اتیوپی یا حبشه در قاره آفریقا قرار گرفته است. این کشور آب و هوای معتدل کوهستانی و گاه در بعضی نقاط گرم و مرطوب دارد. پایتخت آن آدیس آبابا است و مردم این کشور مسیحی، اسلام و آنیمیستند. نژادهای مختلفی در این کشور زندگی می کنند.

قصه شب “تخته بازی” : روزی مردی برای پسرش از چوب تخته مخصوصی درست کرد که با آن می توانست یک بازی سرگرم کننده محلی را انجام دهد.

پسرک که از داشتن یک تخته بازی خیلی خوشحال بود. موقع چرا بردن گاوها تخته بازی را هم با خود برد.

پسرک بالای تپه ای رفت و دید چند مرد دور آتش کوچکی نشسته اند. یکی از آنها گفت:”پسرک بگو ببینم می توانی کمی چوب به ما بدهی تا آتش بزرگتر درست کنیم؟” پسرک تخته بازی خودش را به او داد و گفت:”این هم چوب.”

آنها تخته بازی را در آتش انداختند و تخته چوبی سوخت. پسرک که دید اسباب بازیش سوخته است، شروع کرد به گریه کردن و گفت:”اوه، اوه! تخته بازی زیبای من! تخته بازی من سوخت!”

خوشحال بودن
خوشحالی

اینم بخون، جالبه! قصه “روباه روستایی”

یکی از مردها گفت:”بیا، این چاقو را بگیر، من تخته بازی تو را سوزاندم و به جای آن این چاقوی خوب را به تو می دهم.”

پسرک چاقو را گرفت و دنبال گاوهایش رفت. در راه به مردی رسید که داشت کنار رودخانه ای در زمین یک سوراخ می کند. آن مرد خواست با کندن سوراخ به آب برسد.

مرد گفت:”اینجا یک سنگ است. برای بیرون آوردن آن به یک چاقو احتیاج دارم.”

پسرک چاقویش را به مرد داد. وقتی که مرد داشت سنگ را بیرون می آورد چاقو شکست. پسرک گریه کنان گفت:”اوه! اوه! اوه! چاقوی من شکست!”

مرد گفت:”بیا!بیا به جای چاقویت که آن را شکستم این نیزه را بگیر!”

پسرک به راهش ادامه داد و در راه چند مرد را دید که برای شکار شیر آمده بودند. یکی از مردها به او گفت:”نیزه ات را به ما بده، ما برای شکار شیر به آن احتیاج داریم.”مردها نیزه را گرفتند و شیر را کشتند، اما نیزه شکست.

مردها در عوض به پسرک یک اسب دادند. پسرک با اسب و گاوهایش به راهش ادامه داد. در راه به عده ای رسید که داشتند جاده درست می کردند. از بالای تپه سنگ پایین می ریخت. صدای افتادن سنگ‌ها اسب را ترساند. پسرک از روی اسب به زمین افتاد و اسب هم فرار کرد.

پسرک گفت:”اوه! اوه! اوه! شما باعث شدید اسب من فرار کند!”
یکی از کارگرها گفت:”بیا، به جای اسبت این تبر را بگیر. تبر خیلی خوبی است.”

پسرک به راهش ادامه داد و به مردی رسید که داشت در جنگل کار می کرد. مرد گفت:”من برای انداختن این درخت به تبر تو احتیاج دارم.”مرد تبر را گرفت و موقع کار آن را شکست. او گفت:”بیا! به جای تبرت این کنده بزرگ هیزم را بگیر.”

پسرک به راهش ادامه داد و به کلبه ای رسید. در آن کلبه پیرزنی می خواست آتش روشن کند. پیرزن به پسرک گفت:”هیزمت را به من بده تا آتش روشن کنم.” پیرزن هیزم را گرفت و سوزاند.

پسرک گفت:”اوه! اوه! اوه!تو چوب مرا سوزاندی!”
پیرزن گفت:”بیا! این تخته بازی زیبا را به جای هیزمت بگیر.”

پسرک از کلبه پیرزن بیرون آمد و با تخته بازی به خانه رفت. پدرش وقتی او را دید گفت:”هیچ چیز بهتر از تخته بازی نیست. تخته بازی بچه ها را همیشه خوشحال نگه می دارد.”

نویسنده: اولن چایسی
مترجم: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “تپلی دروغگو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید