قصه ای کودکانه و آموزنده درباره باهوشی

بوکولا یک افسانه آفریقایی است. مردم قاره آفریقا از نژادهای مختلف با دین ها و زبان های گوناگون هستند. مردم آفریقا به موسیقی، قصه و افسانه بسیار علاقه مندند. تانزانیا، گابن، کنیا، اوگاندا، سومالی و… از کشورهای آفریقایی هستند.

قصه شب “بوکولا”: یکی بود یکی نبود، پسر دهقانی بود که تک و تنها در کلبه ای زندگی می کرد. پسرک فقط یک گاو شیرده داشت به اسم بوکولا. روزی پسرک به سراغ گاو رفت و اثری از او ندید. همه جا را گشت اما بوکولا هیچ جا نبود. پس راه افتاد و رفت تا بوکولا را پیدا کند. آن قدر رفت و رفت تا خسته و درمانده شد. سپس ایستاد و با صدای بلند فریاد زد:”بوکولا، کجایی؟ اگر زنده ای به من جواب بده!”

اینم بخون، جالبه! قصه “زیر قارچ”

باهوش بودن
باهوشی

ناگهان از جای خیلی دوری صدای بوکولا را شنید. خوشحال شد و دوباره به راه افتاد. بین راه مرتب بوکولا را صدا می کرد و پیش می رفت. صدای بوکولا هم نزدیک و نزدیک تر می شد. عاقبت پسرک به غاری رسید و بوکولا را توی غار پیدا کرد.
بوکولا تا پسرک را دید گفت: “غول غار مرا اسیر کرده و حالا خوابیده است. مرا باز کن و ببر!”

پسرک بند بوکولا را باز کرد و با عجله به راه افتاد. اما هنوز دور نشده بودند که غول بیدار شد و پسرک و بوکولا را دید. غول هم از جا بلند شد و دنبال آنها راه افتاد.

پسرک که دید غول دارد به آنها نزدیک می شود از بوکولا کمک خواست بوکولا هم گفت: «یک مو از دم من بکن و روی زمین بگذار.”
پسرک همین کار را کرد. بوکولا به مو گفت: “ای مو، به رودخانه ای بزرگ تبدیل شو! آنقدر بزرگ و پر آب شو که هیچکس نتواند از تو

بگذرد.” مو به رودخانه بزرگی تبدیل شد و غول غار در طرف دیگر آن ماند. اما غول آب رودخانه را خورد و باز با قدم های بلندش آنها را دنبال کرد.

پسرک دوباره به بوکولا گفت: “بوکولا جان این بار چه کار کنیم؟”
بوکولا از او خواست یک موی دیگر هم از دمش بکند. آن وقت رو به مو کرد و گفت: «ای مو، به شعله های بلند آتش تبدیل شو! شعله هایت آن قدر بلند باشند که هیچ کس نتواند از آنها رد شود!”

هنوز حرف بوکولا تمام نشده بود که شعله های آتش از مو به آسمان بلند شدند. غول که به آتش رسید خنده ای کرد و آب رودخانه را که خورده بود به شعله های آتش برگرداند و آن را خاموش کرد.

غول باز هم نزدیک و نزدیک تر می شد. بوکولا به پسرک که خیلی ترسیده بود گفت تا یک موی دیگر از دمش بکند. این بار بوکولا از مو خواست تا به کوه بزرگی تبدیل شود. تا این را گفت کوه بزرگی از زمین بیرون آمد و غول در طرف دیگر کوه ماند.

غول خندید و با ناخن هایش کوه را سوراخ کرد و خواست از آن رد شود. اما چون عجله داشت و صبر نکرده بود تا سوراخ به اندازه کافی بزرگ شود توی سوراخ گیر کرد. غول همان جا در سوراخ کوه ماند و سنگ شد و بوکولا و پسرک شاد و خوش به خانه برگشتند.

بازنویس : مانا نثاری ثانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “خاله خرسه

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید