قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مغرور بودن که کار بدی است

قصه شب”بزغاله مغرور”: همه چیز به خوبی پیش می رفت در حالی که هنوز روی کله بزغاله شاخ درنیامده بود. بعد یک روز همه چیز عوض شد. یک روز کله بزغاله به خارش افتاد.

این را هم بگوییم که بعد از آن برآمدگی ها، شاخ ها می رویند. بعد از آن بزغاله ها خیلی بازیگوش می شوند. زیرا دوست دارند به همه بگویند که دوتا شاخ تیز و جنگی دارند.

قهرمان داستان ما هم همین طور بود. وقتی دو برآمدگی روی پیشانی اش به وجود آمد به سرعت در دشت دوید که شاخ هایش را به همه نشان بدهد.

بزغاله در دشت گردش می کرد و تعجب می کرد از اینکه چرا هیچ کس به شاخ هایش توجه نمی کند. وقتی خوب از دوندگی خسته شد، پیش دوستش کره خر رفت، از دور او را صدا کرد: «ای خرک جان گوش هایت چقدر دراز و زیبا شده اند، کم مانده بود تو را نشناسم.»

مغرور بودن
مغرور شدن

ولی خرک با غصه جواب داد: «نه هنوز نمی دانم کی گوش هایم به بلندی گوش های پدر خواهد شد.»

اما خرک متوجه شاخ های بزغاله نشد. آخر از کجا متوجه می شد؟ اگر بزغاله خودش را در آب جوی نگاه می کرد، می دید که فقط دو برآمدگی کوچولو روی پیشانی اش سبز شده، ولی بزغاله فکر کرد که خرک نمی خواهد از شاخ های او تعریف کند.

به همین دلیل از دست او عصبانی شد و با خودش گفت: «الان به تو نشان خواهم داد که چطور نباید شاخ های تیز و بلند مرا نبینی.»

بزغاله گفت: «خرک بیا بازی بکنیم.» خرک خوشحال شد و به طرف او رفت.

قرار شد قایم باشک بازی کنند. خرک آنقدر خوشحال بود که حاضر شد اول خودش چشمانش را ببندد. خرک چشمانش را بست، ولی بزغاله به جای قایم شدن محکم با کله اش به پهلوی او زد.

خرک با اشک و آه و درد فراوان به طرف مادرش دوید و بزغاله هم با عجله از آنجا دور شد. در راه فکر کرد گوسفند حتما قدر شاخ های مرا خواهد دانست.

گوسفند به آرامی چرا می کرد. بزغاله دور او چرخید، عقب رفت، جلو آمد، عاقبت طاقت نیاورده و گفت: «گوسفند جان! چه پشم زیبا و پرپشتی داری..»

گوسفند با خونسردی گفت: «باشد. شاید هم پشم هایم بد نباشند ولی فردا آنها را خواهند چید. چون تابستان شده است.» و سرش را پایین انداخت و دوباره به چرا مشغول شد.

بزغاله با خشم فکر کرد . که این طور! حالا نشان خواهم داد که چطور نباید متوجه شاخ های زیبا و بلند من بشوی.

او گفت: «گوسفند جان، اینجا چقدر چراگاه خوبی است، بگذار من هم بچرم.»

گوسفند گفت: «خواهش می کنم بفرمایید من خسیس نیستم، چراگاه مال همه است.»

بزغاله وانمود کرد که چرا می کند، ولی بعد کم کم عقب ماند، بعد هرچه زور داشت با کله به پهلوی گوسفند کوبید. در حالی که فرار می کرد، فکر کرد: . آخر گوسفند کجا، شاخ های من کجا؟ گاو حتما قدر شاخ های مرا خواهد دانست، بروم پیش او…

ولی گاو آرام دراز کشیده بود و نشخوار می کرد. بزغاله دور گاو چرخید. این طرفش رفت، آن طرفش رفت و آخر طاقت نیاورده پرسید: «ای گاو عزیز، چه شاخ های قشنگی داری.»

گاو گفت: «چه فایده! گرگ ها که نمی ترسند و خیلی پررو شده اند.) و دوباره به نشخوار کردن مشغول شد. بزغاله با خشم فکر کرد: . که این طور، حالا به تو نشان خواهم داد که بی توجهی به شاخ های دراز و قشنگ من یعنی چه.

او گفت: «گاوجان امروز خیلی غذا خورده ام، اجازه بده پیش تو بنشینم و نشخوار بکنم.»

گاو گفت: «بنشین، فقط زیاد سؤال نکن، دوست ندارم وقتی نشخوار می کنم کسی سؤال های احمقانه ای از من بکند.»

بزغاله این طرف غلتید، آن طرف غلتید، بعد هرچه زور داشت با کله اش به شکم گاو زد. گاو ناله کنان ایستاد، ولی بزغاله فرار کرد و هنگام فرار فکر می کرد: آخر گاو کجا و شاخ های من کجا؟ حتما اسب قدر شاخ های مرا خواهد دانست، بروم پیش او.

اسب در حالی که شیهه می کشید دمش را می چرخاند. بزغاله کمی دور او چرخید و گفت: «ای اسب، چه پاهای بلند و زیبایی داری…»

اسب گفت: «چه فایده! به خاطر همین پاها هر روز مرا می دوانند…» و دوباره به کار خودش مشغول شد. بزغاله عصبانی شد: که این طور، حالا به تو نشان خواهم داد بی اعتنایی به شاخ های من یعنی چه.

او گفت: «ای اسب اجازه بده، زیر سایه ات بایستم هوا خیلی گرم است.» اسب گفت: «بایست، ولی خواهش می کنم زیر پایم نیا.»

بزغاله کمی زیر سایه اسب ایستاد ولی تا اسب سرش را برگرداند، او با تمام قدرت به پای او زد و گریخت و بعد با خودش فکر کردن. آخر اسب کجا شاخ های من کجا؟ حسودی شان می شود. برای همین هم خودشان را به ندیدن می زنند. هیچ کس در دشت شاخ هایی به زیبایی من ندارد. حالا همه از من می ترسند. هر کار دلم بخواهد می توانم بکنم. آهسته به همه نزدیک می شوم و با شاخ هایم آنها را می زنم. من از همه قوی ترم.

بزغاله به خانه دوید. ولی در خانه ننه پیره به مرغ ها دانه میداد. بزغاله مرغ ها را فراری داد و به ننه نزدیک شد تا مخفیانه او را هم بزند، ولی ننه پیره بزغاله اش را خوب می شناخت. فورا برگشت و گوش های او را گرفت. اگر بزغاله شاخ داشت، ننه حتما شاخ های او را می گرفت، ولی بزغاله فقط روی پیشانیش دو برآمدگی کوچک بود و البته نمی شد آن دو برآمدگی را گرفت.

ننه پیره طناب آورد و به گردن بزغاله انداخت. آن قدر طناب در گردن او ماند تا عاقل شد ولی بزغاله وقتی عاقل می شود که بزرگ شود و شاخ هایش کاملا دربیایند.

نویسنده: رضا فرزانه دهکردی

قصه شب”بزغاله مغرور” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید